Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

 

این کتاب عضوی از مجموعه ناخوانده های نمایشگاه کتاب سال 95 بود برای من. (بله، من کتابهایی رو میخریدم که خیلی سطحی عاشقش شون میشدم و حالا اون عادت رو کنار گذاشتم) خوندن چندتا از این مجموعه رو به کل غدقن کردم چون موقع خوندنشون حس خوبی نداشتم. اما از اونجایی که سه شنبه ها با موری رو دوست داشتم دستی به سر این کتاب کشیدم و گفتم که چرا بهش یه فرصت دوباره ندم؟ من نمیدونم شما به معجزه اعتقاد دارین یا نه، ولی بنیاد این کتاب همین کلمه است. معجزه. اوایل داستان، معماهای جذابی مطرح میشد. طوری که هفتاد صفحه ی اول رو مشتاقانه و پیوسته خوندم. و بعدش کتاب برای من، افت شدیدی پیدا کرد. احساس میکردم که این روند رسیدن به جواب، دیگه داره بیش از حد طولانی میشه و خسته کننده است. اما کمر همت بستم و دو سوم باقی مونده رو توی چندساعت تموم کردم. و حسم بعد از خوندن جمله آخر این بود: با اینکه خسته ام کردی ولی هیجان بیست صفحه آخرت باعث شد که به چشم یه معمولی بهت نگاه نکنم. هرچند، نمیتونم کاملا اذعان کنم که کتاب دوست داشتنی تلقی میشه برام یا نه، ولی همینکه بخوام معجزه رو برای خودم تفسیر و معنی کنم، یعنی میچ آلبوم تونسته کارش رو خوب انجام بده. اولین تماس تلفنی از بهشت، این عنوان خودش لقب اسپویلر اعظم رو یدک میکشه و لازم نیست که من توضیح دیگه ای درموردش بدم.

فقط همین رو بگم که بعد از خوندن چندتا اثر، متوجه شدم که طرفدار متن های سهل و فاقد پیچش های ادبی نیستم. البته بازهم نه به طور کامل! و خب شاید بسته به حالت روحی، گاهی اوقات هم بشه از چیزی که گفتم، لذت برد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۲
صحرا ^^

 

بارها پیش خودم و دیگران اقرار کردم که خوندن یه کتاب، بی نهایت لذت بخش‌تر  از دیدن فیلم یا سریال اقتباسی از داستان اون کتابه. و خب همچنان، نظرم تغییر نکرده. اما این بار خیلی خوشحالم که قبل از شروع این مجموعه، هم سینمایی و هم سریال رو نگاه کردم و این، باعث شد که به عقیده و نظر خودم، بیشتر ایمان بیارم. می‌دونم که مقایسه ترفندهای فیلمنامه نویسی برای جذب بیننده و ساختار دنیای سینما با نوشتن یه کتاب کار درستی نیست. و حتا مطمئن نیستم که آیا تا بحال فیلم یا سریالی ساخته شده که تماما به متن کتابش وفادار مونده باشه یا نه؟

راستش وقتی با انبوهی از بازیگرها که دوسشون داری رو به رو میشی، نواقص کار کمتر به چشمت میاد، و ذهنت سعی میکنه بیشتر لذت ببره تا ایرادگیر باشه. برای من، خوندن شهراستخوان‌ها سراسرِ لذت و عشق بود. طوری که بعد از سه فصل، انگار دوباره کنار بازیگرها بودم و صدا و اکتشون رو پیش خودم تجسم میکردم. راستش، شهراستخوانها، یجورایی تجربه اولم توی دنیای فانتزی محسوب میشه. هیچ وقت سلیقه ام سمت فانتزی کشیده نشده و خیلی شیفته‌ی این ژانر نیستم. حتا همین حالا که اولین کتاب رو تموم کردم. (من حتا معروف ترین شون رو هم نخوندم-هری پاتر :D ) اما یه چیزی توی قلم کلر هست که باعث میشه ادامه بدم: عشقی که به جنگیدن منجر میشه و جنگیدنی که با سختی همراهه، اما بالاخره یجایی نتیجه میده و لبهات میخندن، چشمهات اشک شوق میریزن و تو، برای تلاش بیشتر، برای جنگیدن های بیشتر، مصمم میشی. برای همینه که ادبیات فانتزی، طرفدارهای بیشماری توی جهانمون داره و به نظرم این پیام کلی همه اون کتابهایی هست که در این ژانر به رشته تحریر در اومدن. و توی این کتاب، به نظرم همه شخصیتهاش به نوبه ی خودشون قهرمانن و این چیزیه که داستان دنیای سایه رو جذاب میکنه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۲۲
صحرا ^^

چرا نوشتن و حرف زدن توی پستهای یه وبلاگ، از پست گذاشتن توی اینستاگرام پرهیجان تره؟ 

چرا؟

و چرا دیگه هیچکس وبلاگ نمیخونه؟sad

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۳۱
صحرا ^^

 

اصولا وقتی نویسنده ای تبدیل به نویسنده مورد علاقتون میشه، عطش دیوانه واری برای داشتن و خوندن تمام آثارش گریبانتون رو می گیره. ومن، صحرای موراکامی دوست، هیچ وقت از این غافله عقب نمی مونم. ماجرا اینجوری بود که رفتم فروشگاه و قرار بود وسایل ژرونال بخرم. حقیقتا انتخابشون هم کردم ولی وقتی به طبقه ی پایین سر زدم، با قفسه ی زیبای ادبیات ژاپن چشم تو چشم شدم و بعدش دیگه دلم نمیخواست کاری جز کتاب خوندن انجام بدم. این شد که " به آواز باد گوش بسپار " رو از میان همه خوبان برگزیدم و با هم راهی خونه شدیم!

احتمالا این کتاب قراره سوگلی من باشه. چرا؟ چون موراکامی برای اولین بار، با این کتاب شروع به نوشتن کرد اونم وقتی که رفته بود یه مسابقه ی بیسبال رو تماشا کنه و همون اثنا، ایده این رمان یا به قول خودش داستان بلند به ذهنش رسید. کتاب رو دوست دارم نه بخاطر اینکه باید دوسش داشته باشم. دوستش دارم چون شبیه یه راهنماست. چون مقدمه اش بهم گفت اگه توام بخوای، میتونی بنویسی. میتونی تو هم " زایش قصه های میز آشچزخانه ای " خودت رو داشته باشی. موراکامی موقع نوشتن این کتاب 30 ساله بود و امروز که دارم در موردش حرف میزنم تولد 70 سالگیش رو جشن گرفتن. و چهل سال پیوند با نوشتن، با کلمات، با ادبیات این فاتح قله خیال حیرت انگیزه. درمورد خود داستان، میدونین که دوست ندارم واضح بنویسم. اما طبق نوشته ی پشت جلد، رمان در 18 روز از سال 1970 اتفاق می افتد. داستانی از یک فقدان و رابطه هایی که شکل نمی گیرند و ماجراهای یک نسل.

و در آخر قصد دارم بخش هایی از متن کتاب رو که خیلی  برای خودم عزیز بودن با شما به اشتراک بذارم.

  • چیزی به نام نوشته ی کامل وجود ندارد؛ درست همانطور که چیزی به نام یأس کامل وجود ندارد.
  • کار نوشتن را بسیار دردناک می دانم. می توانم یکماه کامل را بدون نوشتنِ حتا یک خط بگذرانم، یا سه شبانه روز پشت سرهم بنویسم، و درآخر بفهمم همه چیزی که نوشته ام اشتباه است. گرچه همزمان عاشق نوشتن هم هستم. کتابت معنا برای زندگی در مقایسه با زندگی کردن آن معنا، مثل آب خوردن است.
  • چگونه ممکن است، کسانی که در نور روز زندگی میکنند عمق شب را درک کنند؟

پی نوشت: نسخه انگلیسی کتاب رو برای دانلود قرار میدم. شاید شما هم مثل من به قلاب های بیشمار یک کتاب عادت نداشته باشین.

 


به آواز باد گوش بسپار - نسخه انگلیسی
حجم: 519 کیلوبایت
توضیحات: https://epdf.pub/queue/hear-the-wind-sing.html
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۱۷
صحرا ^^

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۵
صحرا ^^

 

قبل از هر چیزی، باید اعتراف کنم که عاشق آرامش جلدش شده بودم. اون فونت گرافی ساده و سفید و یه لیلی پا کوتاه که روی پس زمینه سبزآبی کتاب جا خوش کرده بودن. راستش کتابی نبود که بتونم باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنم به این خاطر که در مورد داشتن یه حیوون خونگی بود. تِد، کسی که دوازده سال و نیم با سگش، لیلی، زندگی کرده و حالا سگش اختاپوس گرفته. تد اصرار داره که اون موجود بی رحم رو اختاپوس صدا بزنه. و خب، حس میکنم خوندنش برای اینکه بدونین اختاپوس کیه و چیه بهتر باشه. هیچ وقت عاشق یه موجود دیگه ای به غیر از درختها نبودم. شاید برای همین، درک کردن تِد سخت بود برام. میدونین، گاهی وقتها، چیزهای دیگه ای از یه کتاب وجود دارن که میتونن برای آدم دلنشین جلوه کنن. و این بار، من عاشق داستان نشدم، عاشق ظرافت روایت، طراحی جلد، حروف چینی، ترفندهای زیرکانه ترجمه و اون لبه های گرد کتاب شدم که شاید به نظر عجیب بیاد. از خوندن لیلی و اختاپوس پشیمون نیستم چون رسالتش رو به اندازه همون یه فصلی که انتظار داشتم ازش، انجام  داد و باعث شد موقع خوندنش به کلمه های، اندوه، فقدان و دلتنگی بیشتر فکر کنم. و حالا، تِد اینجاست تا داستان لیلی رو با هربار عاشق شدنش، برای دنیا تعریف کنه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۴:۵۴
صحرا ^^

book spoiler

 

صبح پنج شنبه، کتاب رو دست گرفتم. طبق برنامه ریزی گودریدز باید حداقل هفته ای یه کتاب بخونم تا بتونم چالش 2020 رو تموم کنم. 302 صفحه. تصمیم داشتم روزی 60 صفحه بخونم تا توی پنج روز بتونم تمومش کنم. و حالا ظهر جمعه است. سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش رو تموم کردم و دلم پر از غصه است. کم پیش میاد که کتابی رو بی وقفه بخونم و سیر نشم. شاید آخرین باری که خیلی با اشتیاق کتاب دستم میگرفتم و از دنیا جدا می شدم، همون دوران نوجوانی بود که آن شرلی میخوندم. از کتاب تعریف نمیکنم بخاطر اینکه نویسنده اش، نویسنده ی محبوب منه. تعریف میکنم چون حسی که موقع خوندنش بهم انتقال پیدا میکرد حس عجیب و دوستداشتنی بود برام. حس سیال بودن. معلق بودن توی فضایی تاریک که روشنی ستاره ها توش به چشم نمی اومد. سوکورو تازاکی، سی و شش ساله، با یه سوال مبهم توی زندگیش، با یه ترس از فهمیدن حقیقت، با یه عشق تازه پا گذاشته شده به داستانش، توی فضای لایتناهی و تاریکی، معلق بود. شاید هم توی یه حباب بود. طبق عادت زندگی میکرد و سعی داشت هیچ وقت از قوانین ذهنی خودش تخطی نکنه. سوکورو راکد بود. عاشق ایستگاه های قطار بود و می ساختشون. درست مثل معنای اسمش : " ساختن " . چیزی که باعث شد با این کتاب ارتباط فوق العاده ای پیدا کنم، وجه اشتراکی بود که با چهارتا دوست سوکورو پیدا کردم. نمیخوام اصل داستان رو توضیح بدم، میتونین خلاصه پشت جلدش رو بخونین چون خیلی بهتر از من بهتون توضیح میده که درون مایه ی داستان چیه. گاهی اوقات همه مون، اشتباهاتی توی زندگی مون سر میزنه. از طرف خیلی ها کنار گذاشته شدم و خیلی ها رو کنار گذاشتم. و این کتاب داستان ِکنار گذاشتن هاست. داستانِ یک طرفه به قاضی نرفتن ها. داستانی که عینا توی زندگیم باهاش دست و پنجه نرم کردم. و مهم تر از همه، من عاشق پایانش شدم. پایانی که باعث میشه فکرم برای چند روز درگیرش باشه. هاروکی جادویی ترینه و من به قلمش ایمان دارم. سیال بودن هم جالبه. تجربه کردن هم همینطور. لازم نیست خودت سیال باشی، خوندن یه داستان هم میتونه برای تجربه کردنش کافی باشه. حالا که به آخرش رسیدم، توی  گرامافون نداشته ام رو برمیدارم و قطعه " سالهای زیارتش " رو پخش میکنم. به این امید که سوکورویِ بی رنگ قصه، دوباره رنگ بگیره.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۳:۵۷
صحرا ^^

پست ها نیاز به ویرایش دارن و کاورشون رو هم آپ نکردم. تم وبلاگ هم قراره زمستونی بشه

ممنون که صبوری پیشه می کنین

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۶
صحرا ^^

شاید اگه هنوزم دبیرستانی بودم، خوندن النور و پارک، قلبم رو به تپش مینداخت. یه داستان نوجوون پسند که نشون داد شکل گیری اولین عشق چطوری بود. فصل های ابتدایی، رغبتم برای پیوسته خوندنش کم بود. جوری نبود که نتونم کتاب رو زمین بذارم و به سرعت تمومش کنم. اما از اونجایی که عشق النور و پارک قوی تر شد و گره هایی که توی داستان ایجاد شده بود شروع به باز شدن کردن
، خوندن منم سرعت گرفت و اینجوری شد که چیزی نزدیک به 300 صفحه رو توی چند ساعت تموم کردم و خسته نشدم. بارزترین حسی که موقع خوندن عاشقانه النور و پارک بهم دست میداد این بود که چقدر موقتی به نظر میاد، هرچند که امیدوار بودم واقعا موقتی نباشه شاهد یه رومنس طولانی تر باشم.

النور و ناپدریش.

پارک و خط چشم کشیدن هاش.

ایمپالا و فرار.

مینه سوتا، شهر هزار دریاچه.

و عشقی به کوتاهی یه چشم برهم زدن.

اگه شما هم مثل من کتاب النور و پارک توی قفسه کتابخونه تون نشسته تا قبل از اینکه دیر بشه خوندنش رو شروع کنین چون توی بیست و دو سالگی اونقدر که باید قلبتون رو به تپش نمیندازه. اما درس های زیادی برای یادگیری داره.

 

پی نوشت:مبحث نژاد پرستی توی این کتاب به خوبی توصیف شده بود. که به نظرم یکی از امتیازهای مثبتش محسوب میشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۵
صحرا ^^

book spoiler

افسردگی.

قصه حقیقی نبرد نویسنده کتاب با دیو چند سر افسردگی. نوشتن از احساسم بعد از خوندن این کتاب، به شدت پیچیده و دشواره. به این خاطر که بخشی از اون رو لمس کردم. شاید هم بخشی از اون رو همه ماهایی که  توی این اقلیم زندگی می کنیم به واسطه شرایط جامعه مون، چشیده باشیم. هرچی که هست، خوندن .دلایلی برای زنده ماندن. تنها یه چیزی رو به طور واضح بهم یادآوردی کرد. اینکه نامرئی بودن طبیعیه. بخاطر اینکه انواع مختلفی از درد وجود داره. و هرکسی درد خودش رو داراست. یه درد ویژه و منحصر به فرد. مت هیگ، توی این کتاب از سختی های دوران بیماریش حرف  میزنه، اون دالان تاریکی که توش گیر کرده بوده و هیچ نقطه روشنی رو انتهاش نمیدیده، برامون تصویر میکنه و بهمون نشون میده که چطور ازش گذشته و هنوز هم، بعد از سالها، گاهی اوقات این افسردگی چطور گربانگیرش میکنه. نوشتن از این کتاب، واقعا برام سخته. به نظرم اون احساس دچار بودن حتی به اندازه 0.0001 درصد میتونه دلیلی باشه تا باهاش ارتباط بگیرین. و خب، اگه تا به حال به این نتیجه نرسیدین و فکر میکنین از افسردگی مبرا هستین، بازهم خوندنش رو بهتون توصیه میکنم. ممکنه توی اطرافیانتون، کسی باشه که دچار به افسردگیه و خوبه که حداقل بدونین یه شخص افسرده چطور به دنیا نگاه میکنه و یاد بگیرین توی چه مواقعی، چطور باید دستش رو گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۴
صحرا ^^