Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هاروکی موراکامی» ثبت شده است

book spoiler

 

تا به امروز، قبلم پس از به اتمام رساندن کتابی اینگونه سیاه و اندوهگین نبوده است. کتابی نبوده است که بتواند غدد اشکی‌ام را مابین خواندن جملاتی ساده که در گفتگوهای دونفر رد و بدل می‌گردد را فعال سازد. دیروز تنها نیم کمتری از کتاب را خوانده بودم. اما اشتیاق بی اندازه ام برای فهمیدن احساسات واتانابه و نائوکو با هیچ معیاری قابل سنجش نبود. می‌دانستم که قرار نیست پایان خوشی درکار باشد اما با این حال هنگامی که کتاب را ورق زدم تا ببینم واتانابه چه انتخابی خواهد کرد، کتاب به اتمام رسیده بود. چند دقیقه‌ای بهت زده خیره بودم به جایی که نمیدانستم دقیقا کجاست. درد قابل لمسی در قفسه سینه‌ام احساس می کردم.

شب گذشته به دوست عزیزی گفته بودم که این کتاب در مقایسه با کتاب های دیگر موراکامی نه درون مایه‌ای تازه دارد و نه حتا شیوه روایت آن به گونه‌ای است که بخواهم کمی بیشتر دوستش داشته باشم اما در مجموع جنگل نروژی اثری است که از آن خوشم می‌آید.

اخطار: ادامه متن ممکن است حاوی مقادیر ناخوشایندی از اسپویل باشد.

در ذهنم، گروه گروه کلمه صف کشیده‌اند تا از جنگل نروژی بنویسم. اثری که همگان متفق اند نقطه عطف نویسنده اش است. داستانی خاکستری که که تو را به امید دیدن سپیدی با خود می‌کشاند اما در نهایت یک خاکستری تیره تحویلت می‌دهد. داستانی که بیرحمانه روی شمشیر دولبه‌ی مرگ و زندگی خرامان خرامان راه می‌رود اما از حرکت باز نمی‌ایستد.

واتانابه ‌ی سی و هفت ساله، از خاطرات نزدیک به بیست سالگی اش می‌گوید. در خاطرات سفر میکند و از عشقش به دختری می‌نویسد که نائوکو نام دارد.

شخصیتهایی در داستان حضور دارند که تک به تک قابل تامل هستند. دوست دارم به اختصار از بنویسم تا یادم بماند هرکدام چه چیزهایی برایم از خودشان به یادگار گذاشته‌اند.

  • واتانابه

تک پسر خانواده. پسری که خودش را با صفت معمولی به همه معرفی میکرد و از صمیم قلب به آن باور داشت. پسری که از نظر من سردرگمی بی حد و اندازه‌ای درون روحش بیداد میکرد اما سعی داشت پشت نائوکو را خالی نکند. حتی به قیمت نادیده گرفتن اینکه زنده است و زنده، زندگی کردن میخواهد.

 

  • نائوکو

دوست‌دختر کیزوکی، دختری که رفتارهای عجیبش واتانابه را از خود نمی‌راند. دختری که میخواهم افکار و جملاتش را قاب بگیرم. کسی که دو بار در زندگی‌اش، قلب سوراخش را با دستهای لرزانش گرفته بود اما خون از همه جای بدنش بیرون می‌زد.

 

  • کیزوکی

دوستی که یک روز در هفده سالگی اش رفت و برای باقی عمرش هفده ساله باقی ماند. دوستی که بعد از او واتانابه "مرگ" و مشتقاتش را بیشتر شناخت. دوستپسری که نائوکو را به بیمارستان خصوصی "آمی" کشاند و سایه‌اش همیشه بین نائوکو و واتانابه احساس می‌شد.

 

  • خواهر نائوکو

اولین رقص مرگ در جریان زندگی خواهر کوچکترش، نائوکو. (کیزوکی دومین زخم قلب نائوکو بود)

 

  • میدوری

دختری که واتانابه را علی رغم اینکه دوست پسر داشت، عاشق بود. دختری که واتانابه را دو دل می‌کرد. واتانابه هم دوستش داشت اما سایه‌ی نائوکو همیشه میان او و میدوری می‌ایستاد. تا آخرین لحظه نیز چنین بود. درست تا کلمه‌ی آخر کتاب.

  • ریکو

هم اتاقی نائوکو در بیمارستان آمی. زنی میانسال که از چروکهای صورتش و علائم پیری خوشش می‌آمد و هیچ وقت آرزو نمی‌کرد که دوباره جوان بشود. زنی با داستان پیچده که شبها گیتار مینواخت و برای قطعه مورد علاقه نائوکو -جنگل نروژی- یک اسکناس صد ینی از او طلب می‌کرد.

 

همه چیز، شخصیهایی که نام بردم طوری درهم تنیده بودند که جداییشان در ذهنم حتا برای یک لحظه ناممکن می‌آمد. بعد از مرگ کیزوکی، واتانابه عاشق نائوکو شده بود. عاشق دوست‌ش، عاشق دوست‌دختر تنها دوست زندگی اش. اما نائوکو جز یکبار هیچ وقت نتوانست واتانابه را مانند کیزوکی دوست داشته باشد. با اینحال همیشه عنوان میکرد که واتانابه تنها پل ارتباطی او با دنیای بیرون است. دنیایی خارج از بیمارستان آمی. پس باید تا حالا فهمیده باشید که آن دو زخم چه بلایی بر سر نائوکو آوردند.

نوشتن از جنگل نروژی واقعا برایم سخت است. هنوز هم  گروه گروه کلمه صف کشیده در ذهنم دارم اما نوشتنشان اینگونه است که ناگهان عنان از کف داده و میتوانم کل کتاب را برایتان بنویسم. با اینحال میخواهم بگویم که خواندنش برایم محزون کننده توام با خشمی بود که از سردرگمی واتانابه ساطع می‌شد. هرچند میتوانستم درک کنم که چرا با وجود نائوکو، واتانابه در روابط یک شبه بسیاری حضور داشت اما از طرفی هم نمیتوانست بیخیال نائوکو شود. واتانابه میدانست که کیزوکی انتخاب او در گروه دوستی سه نفره‌شان بود نه خودش. در انتها، همچنان غمگینم و دلم برای واتانابه میسوزد. اشکهایم رو گونه سر میخورند و به نائوکویی فکر میکنم که رنگش خاکستری شد. به سوال بی پاسخ میدوری که واتانابه متحیر و منگ را در خلأ فرو برد. سوال ساده ای که میگفت: "کجایی؟" و سردرگمی واتانابه، بیشتر از هر زمان دیگری قلبم را پر از خشم کرد.

جنگل نروژی بخوانید. رقص مرگ و زندگی روی لبه‌ی شمشیری است که هر آن ممکن است از یک سمتش بلغزید. موراکامی را تحسین خواهید کرد.

 

پی نوشت:

کتاب دچار سانسورهای فراوان است که آن را مشکلی از سمت مترجم نمیبینم. ترجمه را دوست داشتم. خودم قسمت هایی که میدانستم از زیر تیغ گذشته و سلاخی شده‌اند را از متن انگلیسی چک میکردم.



دریافت نسخه انگلیسی
حجم: 1.01 مگابایت
 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۳:۳۵
صحرا ^^

 

اصولا وقتی نویسنده ای تبدیل به نویسنده مورد علاقتون میشه، عطش دیوانه واری برای داشتن و خوندن تمام آثارش گریبانتون رو می گیره. ومن، صحرای موراکامی دوست، هیچ وقت از این غافله عقب نمی مونم. ماجرا اینجوری بود که رفتم فروشگاه و قرار بود وسایل ژرونال بخرم. حقیقتا انتخابشون هم کردم ولی وقتی به طبقه ی پایین سر زدم، با قفسه ی زیبای ادبیات ژاپن چشم تو چشم شدم و بعدش دیگه دلم نمیخواست کاری جز کتاب خوندن انجام بدم. این شد که " به آواز باد گوش بسپار " رو از میان همه خوبان برگزیدم و با هم راهی خونه شدیم!

احتمالا این کتاب قراره سوگلی من باشه. چرا؟ چون موراکامی برای اولین بار، با این کتاب شروع به نوشتن کرد اونم وقتی که رفته بود یه مسابقه ی بیسبال رو تماشا کنه و همون اثنا، ایده این رمان یا به قول خودش داستان بلند به ذهنش رسید. کتاب رو دوست دارم نه بخاطر اینکه باید دوسش داشته باشم. دوستش دارم چون شبیه یه راهنماست. چون مقدمه اش بهم گفت اگه توام بخوای، میتونی بنویسی. میتونی تو هم " زایش قصه های میز آشچزخانه ای " خودت رو داشته باشی. موراکامی موقع نوشتن این کتاب 30 ساله بود و امروز که دارم در موردش حرف میزنم تولد 70 سالگیش رو جشن گرفتن. و چهل سال پیوند با نوشتن، با کلمات، با ادبیات این فاتح قله خیال حیرت انگیزه. درمورد خود داستان، میدونین که دوست ندارم واضح بنویسم. اما طبق نوشته ی پشت جلد، رمان در 18 روز از سال 1970 اتفاق می افتد. داستانی از یک فقدان و رابطه هایی که شکل نمی گیرند و ماجراهای یک نسل.

و در آخر قصد دارم بخش هایی از متن کتاب رو که خیلی  برای خودم عزیز بودن با شما به اشتراک بذارم.

  • چیزی به نام نوشته ی کامل وجود ندارد؛ درست همانطور که چیزی به نام یأس کامل وجود ندارد.
  • کار نوشتن را بسیار دردناک می دانم. می توانم یکماه کامل را بدون نوشتنِ حتا یک خط بگذرانم، یا سه شبانه روز پشت سرهم بنویسم، و درآخر بفهمم همه چیزی که نوشته ام اشتباه است. گرچه همزمان عاشق نوشتن هم هستم. کتابت معنا برای زندگی در مقایسه با زندگی کردن آن معنا، مثل آب خوردن است.
  • چگونه ممکن است، کسانی که در نور روز زندگی میکنند عمق شب را درک کنند؟

پی نوشت: نسخه انگلیسی کتاب رو برای دانلود قرار میدم. شاید شما هم مثل من به قلاب های بیشمار یک کتاب عادت نداشته باشین.

 


به آواز باد گوش بسپار - نسخه انگلیسی
حجم: 519 کیلوبایت
توضیحات: https://epdf.pub/queue/hear-the-wind-sing.html
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۱۷
صحرا ^^

book spoiler

 

صبح پنج شنبه، کتاب رو دست گرفتم. طبق برنامه ریزی گودریدز باید حداقل هفته ای یه کتاب بخونم تا بتونم چالش 2020 رو تموم کنم. 302 صفحه. تصمیم داشتم روزی 60 صفحه بخونم تا توی پنج روز بتونم تمومش کنم. و حالا ظهر جمعه است. سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش رو تموم کردم و دلم پر از غصه است. کم پیش میاد که کتابی رو بی وقفه بخونم و سیر نشم. شاید آخرین باری که خیلی با اشتیاق کتاب دستم میگرفتم و از دنیا جدا می شدم، همون دوران نوجوانی بود که آن شرلی میخوندم. از کتاب تعریف نمیکنم بخاطر اینکه نویسنده اش، نویسنده ی محبوب منه. تعریف میکنم چون حسی که موقع خوندنش بهم انتقال پیدا میکرد حس عجیب و دوستداشتنی بود برام. حس سیال بودن. معلق بودن توی فضایی تاریک که روشنی ستاره ها توش به چشم نمی اومد. سوکورو تازاکی، سی و شش ساله، با یه سوال مبهم توی زندگیش، با یه ترس از فهمیدن حقیقت، با یه عشق تازه پا گذاشته شده به داستانش، توی فضای لایتناهی و تاریکی، معلق بود. شاید هم توی یه حباب بود. طبق عادت زندگی میکرد و سعی داشت هیچ وقت از قوانین ذهنی خودش تخطی نکنه. سوکورو راکد بود. عاشق ایستگاه های قطار بود و می ساختشون. درست مثل معنای اسمش : " ساختن " . چیزی که باعث شد با این کتاب ارتباط فوق العاده ای پیدا کنم، وجه اشتراکی بود که با چهارتا دوست سوکورو پیدا کردم. نمیخوام اصل داستان رو توضیح بدم، میتونین خلاصه پشت جلدش رو بخونین چون خیلی بهتر از من بهتون توضیح میده که درون مایه ی داستان چیه. گاهی اوقات همه مون، اشتباهاتی توی زندگی مون سر میزنه. از طرف خیلی ها کنار گذاشته شدم و خیلی ها رو کنار گذاشتم. و این کتاب داستان ِکنار گذاشتن هاست. داستانِ یک طرفه به قاضی نرفتن ها. داستانی که عینا توی زندگیم باهاش دست و پنجه نرم کردم. و مهم تر از همه، من عاشق پایانش شدم. پایانی که باعث میشه فکرم برای چند روز درگیرش باشه. هاروکی جادویی ترینه و من به قلمش ایمان دارم. سیال بودن هم جالبه. تجربه کردن هم همینطور. لازم نیست خودت سیال باشی، خوندن یه داستان هم میتونه برای تجربه کردنش کافی باشه. حالا که به آخرش رسیدم، توی  گرامافون نداشته ام رو برمیدارم و قطعه " سالهای زیارتش " رو پخش میکنم. به این امید که سوکورویِ بی رنگ قصه، دوباره رنگ بگیره.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۳:۵۷
صحرا ^^

راجع به مجموعه داستانها، نمیشه کاملا منسجم نوشت و حرف زد. چون هر کدوم از اون داستانها دنیای خودشون و ویژگی های خاص خودشون رو دارن. حس میکنم وقتی با مجموعه داستان طرفم، نوشتن از نویسنده و طرح کلی چیزی که توی ذهنش پرورش داده آسون تر باشه. " کجا ممکن است پیدایش کنم " اسم یکی از داستانهاییه که خود کتاب هم به این اسم توسط انتشارات چشمه منتشر شده. موقع خوندنش حس میکردم اندازه کتاب دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نمی تونه سر ذوقم بیاره. اما از همون لحظه ای که به " کجا ممکن است پیدایش کنم " رسیدم، یه دل نه صد دل عاشقش شدم. با اینکه داستان ها هیچ ارتباطی بهم نداشتن، اما انگار اینجا نقطه عطف بود. اینجا همون جایی بود که ذهن موراکامی رو ستایش کردم. استاد بزرگِ همه ی شناورنویسی ها. یکی از ویژگی های موراکامی که خوندن کتابهاش رو برام دلچسب میکنه اینه که به شروع و پایان های منظم و برنامه ریزی شده علاقه ای نداره. شما می تونین اقیانوسی رو در نظر بگیرین که تخته چوب روی موج هاش شناوره. گاهی وقتها هوا طوفانیه، گاهی آروم و صافه و گاهی بارونی. اقیانوس از هر طرف تا بی نهایت ادامه داره و تخته چوب همچنان شناوره. نه غرق میشه، نه کاملا  به ساحل میرسه. هرچند ممکنه این تخته چوب سوار بر موجها تا نزدیکی ساحل سفر کنه. داستانهای موراکامی شبیه اون تخته چوبن. تو از وسط کلمه ها سر درمیاری، توی یه برش زمانی میچرخی و از اینکه به آخرش نمیرسی ترس نداری.

و باید بگم داستان  " خواب " که به عنوان آخرین داستان این کتاب در نظر گرفته شده، از قسمت های برجسته اش به حساب میاد.

موراکامی رو برای نتیجه گرفتن نخونین. برای یه پایان مشخص یا هرچیزی شبیه به این. بذارین همراه با اون تخته چوب، ذهن شما هم شناور بودن رو تجربه کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۴:۲۹
صحرا ^^

 

 

 

چی صداش کنیم که حق مطلب ادا بشه؟

مرد جادویی ژاپنی؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی و حد مرزی داره؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی حد و مرزی داره و از همون بار اولی که صحرا کلماتش رو خوند یه دل نه صد دل عاشق سبک نوشتنش شد؟

اگه بخوام از هاروکی بنویسم میتونم کیلومترها، همه صفات خوبی که یه نویسنده میتونه داشته باشه و باهاش خواننده هاش رو به وجد بیاره جمله سطر بالا رو ادامه بدم.

هاروکی مثل همه چیزهای کوچیکی که توی ژاپن وجود دارن، منو جادو میکنه.

و قدرت جادوش به قدری زیاده که وقتی داستان هاش رو میخونم دیگه توی این دنیا نیستم. منم همراه با شخصیت ها، توی طول داستان قدم میزنم، عاشق میشم، اسپاگتی می پزم و از افسردگی رنج میبرم

عنوانی که برای پست مطرح کردم در واقع اسم یکی از مجموعه داستان های هاروکی موراکامیه که به عنوان گل سرسبدشون انتخاب شده و نشسته روی جلد کتاب.

کتاب پیش رو، هفدهمین چاپش رو از انتشارات ثالث پشت سر گذاشته و 131 صفحه داره که بخاطر شیرین بودن قلم نویسنده میشه توی یک ساعت یا حتی کمتر خوند و تمومش کرد

مترجم  - محمود مرادی - این کتاب به شدت رسا و روون ترجمه کرده این کتاب رو که باعث کل زمانی که به خوندنش اختصاص دادم یه لبخند بزرگ ضمیمه لبهام باشه

هفت تا داستان، هفت بار زندگی خارق العاده، هفت بار غرق شدن توی دنیایی که وجود خارجی نداره.

دنیای اول: بید نابینا، زن خفته

دنیای دوم: سال اسپاگتی

دنیای سوم: میمون شیناگاوا

دنیای چهارم: قلوه سنگی که هر روز جابجا میشود

دنیای پنجمدیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل

دنیای ششم: اسفرود1 بی دم

دنیای هفتم: مرد یخی

 

اگه بخوام ژاپن رو با یه نویسنده به یاد بیارم قطعا اون شخص، هاروکی موراکامی نازنینمه.

دلم میخواد همه تون این هفت بار رو با شخصیت های قشنگ موراکامی زندگی کنین.

 

 

 

 


1:یه نوع پرنده

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۳
صحرا ^^