Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جان گرین» ثبت شده است

به قدری این کتاب رو دوست دارم که حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم. ولی بذارین یه داستانی رو براتون تعریف کنم. کتاب اصلی رو دو سال پیش خریدم و همیشه با خودم فکر میکردم اون دوتا صفحه سیاه که اولیش با کلمه  " قبل " و دومیش با کلمه  " بعد " علامت گذاری شده یعنی چی؟ و حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم که یه اتفاق ناباورانه قراره مرز جدایی این دو بخش باشه. با این حال هیچ وقت نتونستم بیشتر از 15-10 صفحه ی ابتدایی کتاب رو بخونم تا اینکه امسال فهمیدم مینی سریالش ساخته شده. با نگاه کردن سریال، مشتاق شدم و داستان به نظرم خیلی گیرا و هیجانی اومد. اما وسطهاش بود که کتاب ترجمه رو از سایت سی بوک سفارش دادم و یه خودم قول دادم سریال رو رها کنم و تا رسیدن کتاب، به خودم دلداری بدم که قرار نیست برای شخصیت دختر کتاب، اتفاق وحشتناکی بیفته. اما نتوستم و توی دو روز دیوانه وار تماشا کردمش و اشک ریختم. گمونم از اینجا به بعد اسپویل به حساب میاد.

داستان درباره‌ی پسری به اسم مایلز هالتره که تنهاست و علاقه شدیدی به حفظ کردن آخرین کلمات افراد مرده داره. اما اگه از من بپرسین داستان درمورد دختر مرموز و غیرقابل پیشنی مدرسه تابستانی کلور گریکه به اسم آلاسکا یانگ. دختری که گذشته زندگی غمگینش، در طول داستان فاش میشه و شخصیت های دیگه رو به طور کامل درگیر خودش می کنه. وقتی به چیزی علاقه وافر پیدا میکنی کلمات از دستت فرار میکنن و احساس میکنم دارم به بدترین نحو، از بهترین کتابی که توی این مدت اخیر خوندم حرف میزنم! به نظرم باید برگردم به روش خودم و خلاصه داستان رو براتون تعریف نکنم و فقط حسم رو توصیف کنم.{برای اینکه بدونین خلاصه داستان چیه، سرچ کردن توی گوگل بهترین راه حله!!}

من، مایلز بودم. شاید بیشتر روزهای زندگیم رو مایلزگونه گذرونده باشم. کسی که همیشه یه سوال ته ذهنش هست : " آخرش که چی؟ " و خب هنوز هم اونقدر شجاع نشدم که مثل مایلز زندگیم رو دست خوش تغییر بزرگی شبیه آلاسکا یانگ قرار بدم تا بتونم جواب " شاید بزرگ " رو بگیرم. مایلز کنجکاو بود که زندگی پس از مرگ چه شکلیه و برای پیدا کردن یه جواب مناسب، تبدیل شد به کسی که بارها و بارها خود درونش رو از تغییراتش به تعجب وا می داشت. چیزی که بعد ارتباط چند هفته ای با این کتاب منو همچنان سر ذوق نگه داشته اینه که جان گرین توی اولین کتابش، مسئله ی عشق، ادیان، دوستی و نوعی از بی پروا بودن رو با ظرافت تمام در کنار هم قرار داه و شاهکار بینظیری ساخته تا مادامی اون رو به خاطر می‌آرید، اشکهاتون از جوشش نمی افته. به نظرمن، جان گرین توی مطرح کردن سوالات بنیادی، خیلی استاده. طوری که از اولین صفحه تا آخرین کلمه های کتابش، از خواننده ها میخواد که درباره اش فکر کنن. درباره ی زندگی پس از مرگ، و اینکه مجبورشون نمی کنه چیزی رو تماما و تلقینأ بپذیرن. و این به شدت زیباست. کتابی که تو رو به فکر کردن عادت بده یعنی تونسته به هدفش برسه.

آلاسکای داستان، یه اتاق پر از کتاب داره، جایی که اسمش رو گذاشته کتابخونه ی زندگی و بین همه این کتاب ها، کتابی هست که به نظر میاد شالوده ی ذهنش رو درگیر خودش کرده. یه جمله کلیدی " چگونه خواهم توانست از این لابیرنت بیرون روم " و جوابی که براش پیدا کرده بود: " مستقیم  و سریع "

آلاسکا، توی نیمه داستان، طوری که هیچکس انتظارش رو نداره به آغوش مرگ قدم میذاره و حالا همه در تکاپوی جوابن. مرگ غیرمنتظره ای که هیچ وقت و هیچکس، جز آلاسکا یانگ نمی تونه جوابی براش داشته باشه. شخصیتها فکر میکنن. خودشون رو سرزنش میکنن، نا امید میشن، مرگ آلاسکا رو قبول میکنن و در انتها داستان با یه شاید تموم میشه:

آخرین کلمات توماس ادیسون اینها بودند:

اون جا جای خیلی قشنگیه.

مطمئن نیستم " اون جا " کجاست؛ ولی معتقدم جایی هست و امیدوارم زیبا باشد.

حالا، ما هم مثل شخصیتهای کتاب، به این فکر می کنیم که راه رهایی از این هزارتوی پر پیچ و خم چیه؟ آیا جواب ما به این سوال مثل جواب آلاسکا خواهد بود؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۱
صحرا ^^

 

 

 

book spoiler

 

 

 

 


دیویس یه شخصیت خیالیه.
اِیزا هم همینطور.
اما ترکیب عقاید دیویس و اِیزا، از تمام دنیای واقعی اطراف من، واقعی تره.
وقتی به دردهای اِیزا فکر میکنم میفهمم که حتی ابراز کردنشون برای دیگران کمک چندانی بهش نمیکنه. هیچکس نمیفهمه اِیزا چقدر درد میکشه، چطور درد میکشه و چرا نمی تونه به دردش پایان ببخشه. 
حتی وقتی ما نظاره گر داستانش میشیم، تمثیلی از احساساتی رو که اِیزا داراست، همونطور که توی کتاب بیان شده برای خودمون به زبون میاریم تا بگیم " لعنتی، من همه ی عمرم اِیزا رو می فهمیدم " اما غافل از اینکه هیچ وقت هر دوی اینها حتی درصدی بهم نزدیک نبودن:
یک. خوندن یه زندگی
دو. زندگی کردن اون خوندن
 
 
انگار مارپیچ های ذهنی اِیزا، مسری و کشنده ان. 
و انگار دارم روی چرخه ای از بی نهایت سوال ها حرکت میکنم که شمایلی شبیه علامت بی نهایت داره. نمی دونم مارپیچ شکل درست تریه یا صفحه برای دنیایی از سوال ها که توشون گیر کردم. 
به قول اِیزا، ماپیچ ها مدام تنگ تر و تنگ تر میشن تا اینکه توسط شون بلعیده میشی و چیزی ازت باقی نمی مونه.
اما صفحه ها، از هرجهتی تا ابد ادامه دارن.
و به نظرم این وحشتناکه. گم شدن میون بی نهایت صفحه ای که هر طرفش مملو از پرسش های بی جوابه.
انسان بودن و قدرت تفکر داشتن، گاهی اوقات به شدت وحشتناک به نظر میرسه.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۴
صحرا ^^