Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

تجربه بهم ثابت کرده که وقتی در مورد یه کتاب هیجانزده شدم و به سوگلی کتابخونه ام تبدیل شده نمیتونم یه ری ویوی درست و حسابی ازش بنویسم. ولی به نظرم این دفعه اشکالی نداره. " ادامه بده " به قدری محبوب و معروف هست که با سرچ کردن اسمش، کلی ری ویوی جذاب بالا میاد.

چیزی که می نویسم فقط جنبه نمایش احساسات درونی صحرا رو داره. چرا؟

یک. چون سومین کتابیه که از دسته ادبیات فانتزی خونده و تا حالا به اندازه ی این یکی سر ذوق نیومده

دو. چون رینبو راول اینجاست و یک دنیا کلمه ی صمیمی که فرصت نمیدن حتا بخوای حلاجی کنی و به خودت که میای میبینی با کتاب توی دستت دوست شدی! (صحرا بیشتر اوقات سعی میکنه عاشق تمام اثرهای نویسنده ی محبوبش بشه که خب در واقعیت امکان پذیر نیست ولی بازهم دوست داره تلاشش رو بکنه!!) اگه فنگرل رو خونده باشین، شخصیت اصلی داستان، شروع به نوشتن فن فیکشنی کرده که راول بعد از تموم کردن اون کتاب، حس میکنه باید یه فضای داستانی به شخصیت های اون فن فیکشن قرض بده تا شانس خودشون رو امتحان کنن. و اینطوری میشه که سایمن، بز، پنه لوپه و آگاتا توی دنیای جادوگری ظاهر میشن. (شاید خیلی جاها شنیده باشین که ادامه بده شبیه دنیای هری پاتره. به نظر من که نبود. یه سری فاکتورها وجود داشت که میشد اینو بهش اطلاق کرد ولی حس میکنم نوشتن یه داستان توی دنیای جادوگری به همچین عناصری احتیاج داره واقعا. و چون بنده پاتر هد نیستم این موضوع شباهت داشتن ذره ای اذیتم نکرد) طبق معمول خلاصه داستان رو بیان نمی کنم. اما اگه از خط داستانی بخوام بنویسم باید بگم که منسجم بود کاملا و طوری بود که دلم میخواست بی وقفه بخونمش. (زمین گذاشتن ادامه بده یجورایی غیر ممکن بود برام) داستان کشش کافی رو داشت و خیلی از مکالمات بین شخصیت ها رو هایلایت کردم. (قبلا همچین عادتی نداشتم ولی الان بهش معتاد شدم)

چیزی که بهش معتقدم اینه که یه داستان در نهایت سادگی حتا اگه از قلبت براومده باشه، قطعا به دل خواننده هم میشینه کما اینکه داستان عشق رو به زیبایی توش گنجونده باشی.

راول عزیز،

ازت ممنونم که نویسنده شدی و اگه داری اینو میخونی بدون خیلی دوست دارم.

نکته ای که باید ذکر کنم اینه که من همزمان دو کتاب ترجمه و زبان اصلی رو باهم میخوندم چون میدونین که سانسور همیشه هست و تجربه جذابی بود برام. ( دو برابر از قسمت های موردعلاقه ام لذت میبردم)

و آقای جعفری،

باید اذعان کنم که این ترجمه تون رو از ترجمه قبلی که از شما خونده بودم (النور و پارک) بیشتر دوست داشتم. (دوست دارم ترجمه های دیگه تون رو هم بخونم)

خلاصه اینکه هر کتاب یه جمله طلایی داره که تا ابد توی ذهنمون یادآور خودش میشه و برای من، اون جمله ی طلایی اینه:

پنی میگه: تو واقعا پسر برگزیده بودی. تو انتخاب شده بودی که به جنگ دنیای جادوگرها پایان بدی. دلیل نمیشه چون شکست خوردی، برگزیده نباشی.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۷
صحرا ^^

 

همچنان قلم گیرایی دارد. جوری توصیف می کند که انگار تو نیز ساکن روستای گلن هستی. منسجم می نویسد و نمی گذارد که از سرگذشت شخصیتهای داستانش بیخبر بمانی. اما اگر تو هم مثل من، گرفتار سراب نام شده ای، باید بدانی که اینجا، خبری از خاطرات خانواده بلایت در جاده ای که به گذشته راه می برد، نیست. صادقانه بگویم، همه هستند، همه جریان دارند چون رودی که همواره در حرکت است اما گاهی وقتها در مسیر خود به سنگی میرسد که سد راهش نمیشود اما مسیرش را کمی دستخوش تغییر می سازد. سنگ، مصداق بلایتهاست.

کتاب از سیزده داستان کوتاه تشکیل شده که آنچنان راضی ام نکرده است. (نام داستانهایی که دوست داشتم را در انتهای مطلب درج می کنم.)

خواندنش اینگونه است:

تصور کن کودکی، با مادرت راهی بازار شده ای. ناگهان عجایب زیبای پشت ویترین متوقفت میکند. هرآنچه که دوست داری مال تو باشد، پشت آن ویترین نشسته است. میخواهی‌شان، اما مادرت می گوید نه. فقط می توانی از دور نظاره گر باشی.  دیدن خانواده ی بلایت در این کتاب، چنین حسی دارد. قصه‌هایی که اتفاق می افتند  حکم همان شیشه ی حایل را دارند، مانعی که نمی گذارد به خانواده بلایت دسترسی کامل داشته باشی.

ناگفته نماند که فضای بیشتر داستانها، در باب ازدواج است و بلایتها اینگونه پایشان به داستان میشود که پدرشان دکتر روستای گلن است و خانم بلایت، خانم تحصیل کرده و راحت بگیری که خانمهای دیگر داستان به ندرت شیفته اش می شوند و نسبت به او حسادت می ورزند.

با این حال اگر بخواهم فضا و قلم مونتگمری را حساب کنم امتیاز 5 شایسته است. اما در مورد داستانها 3 کفایت میکند.

داستانهایی که دوست داشتم:

  • مقدمه: وصیت عمو استیون
  • یک بعد از ظهر با آقای جنکینز
  • تصورات دوقلوها
  • دیوانه خیال

    همچنان قلم گیرایی دارد. جوری توصیف می کند که انگار تو نیز ساکن روستای گلن هستی. منسجم می نویسد و نمی گذارد که از سرگذشت شخصیتهای داستانش بیخبر بمانی. اما اگر تو هم مثل من، گرفتار سراب نام شده ای، باید بدانی که اینجا، خبری از خاطرات خانواده بلایت در جاده ای که به گذشته راه می برد، نیست. صادقانه بگویم، همه هستند، همه جریان دارند چون رودی که همواره در حرکت است اما گاهی وقتها در مسیر خود به سنگی میرسد که سد راهش نمیشود اما مسیرش را کمی دستخوش تغییر می سازد. سنگ، مصداق بلایتهاست.

    کتاب از سیزده داستان کوتاه تشکیل شده که آنچنان راضی ام نکرده است. (نام داستانهایی که دوست داشتم را در انتهای مطلب درج می کنم.)

    خواندنش اینگونه است:

    تصور کن کودکی، با مادرت راهی بازار شده ای. ناگهان عجایب زیبای پشت ویترین متوقفت میکند. هرآنچه که دوست داری مال تو باشد، پشت آن ویترین نشسته است. میخواهی‌شان، اما مادرت می گوید نه. فقط می توانی از دور نظاره گر باشی.  دیدن خانواده ی بلایت در این کتاب، چنین حسی دارد. قصه‌هایی که اتفاق می افتند  حکم همان شیشه ی حایل را دارند، مانعی که نمی گذارد به خانواده بلایت دسترسی کامل داشته باشی.

    ناگفته نماند که فضای بیشتر داستانها، در باب ازدواج است و بلایتها اینگونه پایشان به داستان میشود که پدرشان دکتر روستای گلن است و خانم بلایت، خانم تحصیل کرده و راحت بگیری که خانمهای دیگر داستان به ندرت شیفته اش می شوند و نسبت به او حسادت می ورزند.

    با این حال اگر بخواهم فضا و قلم مونتگمری را حساب کنم امتیاز 5 شایسته است. اما در مورد داستانها 3 کفایت میکند.

    داستانهایی که دوست داشتم:

  • مقدمه: وصیت عمو استیون
  • یک بعد از ظهر با آقای جنکینز
  • تصورات دوقلوها
  • دیوانه خیال
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۵
صحرا ^^