Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

قبل از هر چیزی، باید اعتراف کنم که عاشق آرامش جلدش شده بودم. اون فونت گرافی ساده و سفید و یه لیلی پا کوتاه که روی پس زمینه سبزآبی کتاب جا خوش کرده بودن. راستش کتابی نبود که بتونم باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنم به این خاطر که در مورد داشتن یه حیوون خونگی بود. تِد، کسی که دوازده سال و نیم با سگش، لیلی، زندگی کرده و حالا سگش اختاپوس گرفته. تد اصرار داره که اون موجود بی رحم رو اختاپوس صدا بزنه. و خب، حس میکنم خوندنش برای اینکه بدونین اختاپوس کیه و چیه بهتر باشه. هیچ وقت عاشق یه موجود دیگه ای به غیر از درختها نبودم. شاید برای همین، درک کردن تِد سخت بود برام. میدونین، گاهی وقتها، چیزهای دیگه ای از یه کتاب وجود دارن که میتونن برای آدم دلنشین جلوه کنن. و این بار، من عاشق داستان نشدم، عاشق ظرافت روایت، طراحی جلد، حروف چینی، ترفندهای زیرکانه ترجمه و اون لبه های گرد کتاب شدم که شاید به نظر عجیب بیاد. از خوندن لیلی و اختاپوس پشیمون نیستم چون رسالتش رو به اندازه همون یه فصلی که انتظار داشتم ازش، انجام  داد و باعث شد موقع خوندنش به کلمه های، اندوه، فقدان و دلتنگی بیشتر فکر کنم. و حالا، تِد اینجاست تا داستان لیلی رو با هربار عاشق شدنش، برای دنیا تعریف کنه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۴:۵۴
صحرا ^^

book spoiler

 

صبح پنج شنبه، کتاب رو دست گرفتم. طبق برنامه ریزی گودریدز باید حداقل هفته ای یه کتاب بخونم تا بتونم چالش 2020 رو تموم کنم. 302 صفحه. تصمیم داشتم روزی 60 صفحه بخونم تا توی پنج روز بتونم تمومش کنم. و حالا ظهر جمعه است. سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش رو تموم کردم و دلم پر از غصه است. کم پیش میاد که کتابی رو بی وقفه بخونم و سیر نشم. شاید آخرین باری که خیلی با اشتیاق کتاب دستم میگرفتم و از دنیا جدا می شدم، همون دوران نوجوانی بود که آن شرلی میخوندم. از کتاب تعریف نمیکنم بخاطر اینکه نویسنده اش، نویسنده ی محبوب منه. تعریف میکنم چون حسی که موقع خوندنش بهم انتقال پیدا میکرد حس عجیب و دوستداشتنی بود برام. حس سیال بودن. معلق بودن توی فضایی تاریک که روشنی ستاره ها توش به چشم نمی اومد. سوکورو تازاکی، سی و شش ساله، با یه سوال مبهم توی زندگیش، با یه ترس از فهمیدن حقیقت، با یه عشق تازه پا گذاشته شده به داستانش، توی فضای لایتناهی و تاریکی، معلق بود. شاید هم توی یه حباب بود. طبق عادت زندگی میکرد و سعی داشت هیچ وقت از قوانین ذهنی خودش تخطی نکنه. سوکورو راکد بود. عاشق ایستگاه های قطار بود و می ساختشون. درست مثل معنای اسمش : " ساختن " . چیزی که باعث شد با این کتاب ارتباط فوق العاده ای پیدا کنم، وجه اشتراکی بود که با چهارتا دوست سوکورو پیدا کردم. نمیخوام اصل داستان رو توضیح بدم، میتونین خلاصه پشت جلدش رو بخونین چون خیلی بهتر از من بهتون توضیح میده که درون مایه ی داستان چیه. گاهی اوقات همه مون، اشتباهاتی توی زندگی مون سر میزنه. از طرف خیلی ها کنار گذاشته شدم و خیلی ها رو کنار گذاشتم. و این کتاب داستان ِکنار گذاشتن هاست. داستانِ یک طرفه به قاضی نرفتن ها. داستانی که عینا توی زندگیم باهاش دست و پنجه نرم کردم. و مهم تر از همه، من عاشق پایانش شدم. پایانی که باعث میشه فکرم برای چند روز درگیرش باشه. هاروکی جادویی ترینه و من به قلمش ایمان دارم. سیال بودن هم جالبه. تجربه کردن هم همینطور. لازم نیست خودت سیال باشی، خوندن یه داستان هم میتونه برای تجربه کردنش کافی باشه. حالا که به آخرش رسیدم، توی  گرامافون نداشته ام رو برمیدارم و قطعه " سالهای زیارتش " رو پخش میکنم. به این امید که سوکورویِ بی رنگ قصه، دوباره رنگ بگیره.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۳:۵۷
صحرا ^^

پست ها نیاز به ویرایش دارن و کاورشون رو هم آپ نکردم. تم وبلاگ هم قراره زمستونی بشه

ممنون که صبوری پیشه می کنین

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۶
صحرا ^^

شاید اگه هنوزم دبیرستانی بودم، خوندن النور و پارک، قلبم رو به تپش مینداخت. یه داستان نوجوون پسند که نشون داد شکل گیری اولین عشق چطوری بود. فصل های ابتدایی، رغبتم برای پیوسته خوندنش کم بود. جوری نبود که نتونم کتاب رو زمین بذارم و به سرعت تمومش کنم. اما از اونجایی که عشق النور و پارک قوی تر شد و گره هایی که توی داستان ایجاد شده بود شروع به باز شدن کردن
، خوندن منم سرعت گرفت و اینجوری شد که چیزی نزدیک به 300 صفحه رو توی چند ساعت تموم کردم و خسته نشدم. بارزترین حسی که موقع خوندن عاشقانه النور و پارک بهم دست میداد این بود که چقدر موقتی به نظر میاد، هرچند که امیدوار بودم واقعا موقتی نباشه شاهد یه رومنس طولانی تر باشم.

النور و ناپدریش.

پارک و خط چشم کشیدن هاش.

ایمپالا و فرار.

مینه سوتا، شهر هزار دریاچه.

و عشقی به کوتاهی یه چشم برهم زدن.

اگه شما هم مثل من کتاب النور و پارک توی قفسه کتابخونه تون نشسته تا قبل از اینکه دیر بشه خوندنش رو شروع کنین چون توی بیست و دو سالگی اونقدر که باید قلبتون رو به تپش نمیندازه. اما درس های زیادی برای یادگیری داره.

 

پی نوشت:مبحث نژاد پرستی توی این کتاب به خوبی توصیف شده بود. که به نظرم یکی از امتیازهای مثبتش محسوب میشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۵
صحرا ^^

book spoiler

افسردگی.

قصه حقیقی نبرد نویسنده کتاب با دیو چند سر افسردگی. نوشتن از احساسم بعد از خوندن این کتاب، به شدت پیچیده و دشواره. به این خاطر که بخشی از اون رو لمس کردم. شاید هم بخشی از اون رو همه ماهایی که  توی این اقلیم زندگی می کنیم به واسطه شرایط جامعه مون، چشیده باشیم. هرچی که هست، خوندن .دلایلی برای زنده ماندن. تنها یه چیزی رو به طور واضح بهم یادآوردی کرد. اینکه نامرئی بودن طبیعیه. بخاطر اینکه انواع مختلفی از درد وجود داره. و هرکسی درد خودش رو داراست. یه درد ویژه و منحصر به فرد. مت هیگ، توی این کتاب از سختی های دوران بیماریش حرف  میزنه، اون دالان تاریکی که توش گیر کرده بوده و هیچ نقطه روشنی رو انتهاش نمیدیده، برامون تصویر میکنه و بهمون نشون میده که چطور ازش گذشته و هنوز هم، بعد از سالها، گاهی اوقات این افسردگی چطور گربانگیرش میکنه. نوشتن از این کتاب، واقعا برام سخته. به نظرم اون احساس دچار بودن حتی به اندازه 0.0001 درصد میتونه دلیلی باشه تا باهاش ارتباط بگیرین. و خب، اگه تا به حال به این نتیجه نرسیدین و فکر میکنین از افسردگی مبرا هستین، بازهم خوندنش رو بهتون توصیه میکنم. ممکنه توی اطرافیانتون، کسی باشه که دچار به افسردگیه و خوبه که حداقل بدونین یه شخص افسرده چطور به دنیا نگاه میکنه و یاد بگیرین توی چه مواقعی، چطور باید دستش رو گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۴
صحرا ^^

راجع به اُوه کلمات زیادی توی ذهنم چرخ میزنه. اُوه پیرمرد 59 ساله ای که قصه زندگیش غمناک تر از چیزیه که شخصیت خشکش نشون میده. داستان، همراه با جزئیات و توصیفات فراوون پیش میره. و من عاشق توصیف های جزئی ام. اما از یجایی به بعد، دیگه حوصله ام برای خوندن این توصیفات یاری نمی کرد. نه اینکه بخوام از قلم بکمن ایراد بگیرم، اما در برابر کتاب های دیگه اش، ریتم مردی به نام اُوه، خیلی کند بود و باعث میشد کشش لازم رو برای پیوسته خوندنش، ازت سلب کنه. بکمن، زیر و بم اُوه رو با ظرافت تمام به نمایش گذاشته. عواطف انسانی رو جوری به تصویر کشیده که فقط و فقط از خودش برمیاد. تو رو به بطن ماجرا هل میده و آروم آروم، سرنوشت شخصیتهاش رو باهات به اشتراک میذاره. در واقع نقطه قوت این کتاب بکمن، میتونم بگم همینه. قسمت هایی از داستان که به گذشته اُوه برمی گشت، برای من جذابیت بیشتری داشت. مخصوصا وقتهایی که راجع به سونیا همسر اُوه، گفته میشد، هیجان بیشتری برای ادامه دادنش پیدا میکردم. مردی به نام اُوه، کتابی بود با نصیحت های جزئی. کتابی که تقابل دنیای سنتی و مدرن رو با قشنگترین حالت ممکن بیان کرده بود. کتابی که عشق، درونش درخشش عجیبی داشت و بین تمام شخصیت هاش احساس میشد. با اینکه رضایت خاطر کامل از خوندنش حاصل نشد و بی نهایت آروم پیش می رفت، اما بعضی صفحه ها در عین سادگی، با خودشون مفاهیم عمیق انسانی  رو به همراه داشتن. کسایی که نمیتونن با ریتم آروم کتاب پیش برن، موقع خوندنش اذیت میشن. پس پیشنهاد من اینه که اگه حوصله خوندن همچین کتابی رو ندارین، بجاش توی گوگل نقل قول های تاثیر گذارش رو سرچ کنین برای خودتون یه گوشه ای یادداشت شون کنین. حقیقتا، نقل قول های زیبای بی شماری انتظارتون رو خواهد کشید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۳
صحرا ^^

 

یه زمانی وجود داشت که من فقط دوست داشتم داستان ها و نوشته های غمگین بخونم. تراژدی بهشت من بود. وقتی کلمه ها منو به گریه مینداختن، احساس خوبی بهم دست میداد. و شما نمیدونین این غم، این میل به غمگین بودن چقدر افراطی توی وجودم شروع به رشد کرد. و این افراط تا جایی پیش روی پیدا کرد که من حتی توی خرید کتاب، سعی میکردم عنوانی رو انتخاب کنم که ردی از کلماتی این دستی، توش باشه.

تابستان غم انگیز ساموئل اس

و دلیل انتخاب این کتاب، همون کلمه بود.

با اینکه اشتیاق زیادی برای مضامین غمگین داشتم، کتاب برخلاف اسمش فضای تاریک خاصی نداشت. و من با خوندن 10 صفحه، کنار گذاشتمش. شاید سبکش رو نپسندیده بودم. (هیچ وقت از روی عنوان، یه کتاب  رو انتخاب نکنین. تحقیق راجع بهش خیلی بهتره.) تا اینکه چند روز پیش، بعد از تقریبا دوسال، برای اینکه بتونم چالش کتابخوانی سال 2019 ام رو تموم کنم، بخاطر حجم کمش، دوباره از توی کتابخونه بیرون آوردمش. داستان ساموئل برام جذاب نبود. نمیدونم بخاطر ترجمه بود یا قلم خود نویسنده. شاید هم هیچکدوم. چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و نمیخواستم که چیزهای غمگین رو دوست داشته باشم. بعضی وقت ها، نمیدونی چرا، اما بی رغبت و انگیزه، کتابی رو میخونی که فکر میکردی میتونی دوسش داشته باشی. این عجیب نیست. اشتباه نیست. چون روحیات ما مدام در حال تغییر کردنه. با این حال، کتاب رو خوندم. توصیفات جزئی دلنشینی داشت و البته پر بود از سانسور : ) که فرار ازش توی اینجا اجتناب ناپذیره.

راجع به کتاب حرف خاصی نزدم. چون وقتی چیزی به دلم نشینه، نمیتونم راجع بهش خوب حرف بزنم. فکر کنم یجور درددل بود. یکمی اختلاط! با شما.

اگه شما خوندینش، خوشحال میشم درباره اش بنویسن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۲
صحرا ^^

آرامش.

این تمام حسی بود که موقع خوندن سه شنبه ها با موری بت صحرا همراه بود. نوشتن از خلاصه داستانها، برای من خوشایند نیست. شاید گریز از خلاصه کردن، برای یه توضیح کوتاه درمورد درون مایه داستان، چیزی باشه که خیلی ها راغبش باشن، اما خب میدونم که بی شمار صفحه وجود داره که توشون پر از این خلاصه هاست. من کتاب ها رو نقد نمیکنم. فقط احساسم رو درموردشون به رشته تحریر درمیارم و اون چیزی رو راجع بهشون بیان میکنم که روی قلبم به شدت تاثیر گذار بوده.

شنیدن حرف های موریِ در بسترِ بیماری، ابدا حس نصحیت شنیدن نداشت. حرفهای موری از دلش می اومدن و به همین خاطر به دل خواننده هم می نشستن. وقتی کتاب رو میخوندم، نگران هیچ درگیری عشقی نبودم، مثلث عشقی، شکست عشقی و از این قبیل موارد. سه شنبه ها با موری شبیه یه ایستگاه انتظاره. نشستی تا خستگی در کنی. منتظر اتوبوس حوادثی و در و دیوار این ایستگاه پر از جمله های قشنگه. جمله هایی که موری به شاگرد قدیمی خودش میچ، سه شنبه هر هفته میزنه. و تو اونجایی. میخونی و ذهنت رو خالی میکنی. از اینکه کسی با مهربونی و درایت تجربه هاش رو باهات درمیون میذاره خرسندی و دلت نمیخواد که موری چشم هاش رو برای همیشه ببنده. اما یادت میاد که هر تولدی با مرگ معنا پیدا میکنه و وقتی داری به جمله ی موری فکر میکنی، یه لبخند بزرگ روی لبت پدیدار میشه:

" مرگ به زندگی خاتمه می دهد، اما رابطه باقی می ماند. "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۱
صحرا ^^

اگنس مرده است.

داستانی او را کشت.

یعنی اگه اولین صفحه کتابی با چنین جملاتی شروع بشه، شما عاشقش نمی شین؟ گره ای که تنها با دو خط ابتدایی داستان بیان میشه و بعد از اون، همون طور که توی پست قبلی نوشتم بنا بر خصوصیات و سبک قلم اشتام، دوباره از نقطه گسست، واکاوی داستان به سمت عقب شکل میگیره و ما وارد همون دنیایی میشیم که میخواد بهمون نشون بده اگنس چطور و چه زمانی بهش پا گذاشته. داستان درباره ی مردیه که می نویسه و توی یه کتابخونه عمومی با زنی به اسم اگنس آشنا میشه. و خب، این آشنایی با آشناییهای دیگه از نظر من خیلی متفاوت بود. زندگی مشترک با شمایلی غریب که در بطنش بازهم میشد اون روح سرد و جریان سرد رو کاملا احساس کرد اما به چاشنی گرمای عشق موقت، آغشته شده بود. قصدم از نوشتن درباره کتابهایی که خوندم وخواهم خوند به هیچ وجه اسپویل کردن نیست. چون میدونم برای خیلی ها خوشایند نیست. فقط میخوام بهتون بگم که اگنس ارزشش رو داره. اگنس ارزش تحمل کردن قالب سرد زندگی سوئیسی ها رودر قالب کلمات داره. و این حقیقت محضه که اشتام با چنین خصوصیتی توانایی گرم کردن همه قلب های عاشق رو درون خودش و استعدادش به یدک میکشه. تمام نوشته های سرد اشتام، گرمن. و این بینظیرترین پاردوکسی هست که یه نویسنده میتونه دچارش باشه. با اگنس عاشق بشید، اشک بریزید و یه پایان زیبا رو تجربه کنین.

به نظرم همین اندازه از اگنس برای معرفیش، کفایت میکنه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۰
صحرا ^^

book spoiler

قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتابهاش گفته شده همه چی از یه گسست برای شخصیت اصلی شروع میشه و بعد زمان به عقب برمیگرده و واکاوی شخصیت داستان، آروم آروم شکل میگیره. نقطه قوت کارهاش، توی توصیفات جزئی اما کاراست. و این حس یخ زدگی تمام مدتی که دارین قلمش رو میخونین باهاتون باقی می مونه. اشتام شبیه یه شکارچی ماهر، قلب خواننده رو به دست میاره و با تفکر شخصیت اصلی داستانش، اون فرد رو همراه می کنه. شاید این یخ زدگی نشأت گرفته از فرهنگ کشوری که درِش متولد شده، مطابق میل خیلی از خواننده ها نباشه و اونها رو اذیت کنه، اما میشه گفت که برجستگی آثار اشتام از همین عنصر وام گرفته شده. و اما در مورد " روزی مثل امروز " تمام چیزهایی که گفتم صدق میکنه. درست مثل همه نوشته های دیگه اشتام، داستان "آندرآس "ِ معلم از جایی شروع میشه که تصمیم میگیره قبل از گرفتن جواب آزمایشش، خونه اش رو بفروشه و به زادگاهش برگرده و عشق قدیمی خودش " فابین " رو جست و جو کنه. گره های زندگیش رو یکی یکی بشکافه و قبل از اینکه شما در موردش به نتیجه قطعی برسین، اشتام تصمیم میگیره که دفتر زندگی آندرآس رو برای ما ببنده.

و حالا ما می مونیم و یک مشت کلمه.

ما می مونیم و فکرهای کوچیک و بزرگ مون و برای لحظاتی خودمون رو درگیر این میکنیم که آخرِ زندگی آندرآس جاییکه که اشتام نقطه گذاشته یا میتونه ادامه داشته باشه؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۰
صحرا ^^