Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «به وقت نوشتن» ثبت شده است

 

 

تنها خواسته ی من بودنه.

حتی از دور.

حتی به بهونه ی یواشکی نگاه کردن صورتت توی بی شمار عکس.

که فقط همین " بودن " کفایت میکنه.

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۴
صحرا ^^

 

صداش کردم. اما متوجهم نشد. توی چشمهاش هزارتا دریای طوفانی داشت و هزارتا کشتی شکسته که هیچ کدوم قرار نبود پهلو بگیرن

صداش کردم.

ولی انگار غرق شده بود.

غریق نجات نبودم و دست کمی از خودش نداشتم. منم یه فانوس شکسته بودم که نفس های آخرش رو سوسو می زد

آدم های غمگین، هیچ وقت  جزیره های دورشون  رو نمی بینن.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۷
صحرا ^^

نمایشگاه رفتن من امسال با خواهر کوچیکترم رقم خورد. دیروز باهم رفتیم. و یه تجربه جدید بود. گرونی کتاب برام اعصاب نذاشته بود و هیچی نخریدم. و فقط به خیل جمعیتی چشم دوختم که تا چند وقت دیگه حتی نمیتونن با شرایط موجود کتابی که برای سلامت روحشون مفیده رو بخرن. از جنبه های غمگینش که رد بشیم، میتونم بگم دیروز عصر قشنگ بود برام، چون برای اولین بار دست خواهرم رو گرفتم و باهم بین کتابها قدم زدیم. براش از وقتهایی که بچه بودم و می رفتم نمایشگاه تعریف کردم و بهش گفتم که کتابها میتونن چقدر قشنگ باشن. تجربه های سن نه سالگیم رو با خواهر نه ساله الآنم به اشتراک گذاشتم. توی مترو اذیت شد. خسته شد و پاهاش درد گرفت. ولی فکر میکنم ارزشش رو داشت. باید بدونه که کتاب قشنگ ترین دوستش میشه. میخوام عادت خوبش، ذوق کردن راجع به کتابهاش باشه وقتی داره درموردشون باهام حرف می زنه.

 

 

پی نوشت:

بجای تمام کتاب هایی که دلم میخواست و نخریدمشون، " هر دو در نهایت می میرند " عزیزم رو با خودم بردم نمایشگاه

توی غرفه نشر پیدایش که ناشر همیشگی کودکی هام بود [مجموعه های جذاب حسنی که هنوز هم دارمشون ":) ] چرخیدم و منتظر موندم تا مترجم های عزیزترش از راه برسن.

و خب، بذارین بگم که هرچقدر از خوش برخورد بودن میلاد بابانژاد و همسرشون الهه مرادی براتون تعریف کنم بازم کم گفتم.

 

 


+امیدوارم کتاب خریدن، آرزو نشه :)

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۰
صحرا ^^

 

دنبال کردن آدم ها، از پشت پنجره کار لذت بخشی بود. تماشا کردن خورشید وقتی غروب میکرد و زل زدن به طاق آسمون برای پیدا کردن ستاره ای که شاید فقط مال من میشد. زیاد اهل معاشرت نبودم. ترجیح میدام اکثر اوقات کنار پنجره ی مستطیلی بزرگ اتاق بشینم و به رفت و آمد مدام آدم ها خیره بشم. راستش از اینکه میتونستم برای هر آدمی، یه قصه منحصر به فرد بسازم به خودم میبالیدم. هرچند وقتی بزرگتر شدم، به این نکته رسیدم که خیال بافی در مورد آدم های واقعی کار به جایی نمی بره

توی قصه ها، تو میتونی چیزی رو بسازی که وجود نداره، میتونی دردی رو درمان کنی که دارویی نداره. گلی رو پروش بدی که احتیاج به آب نداره و خورشیدی رو  خلق کنی که بجای آسمون دلش میخواد توی اقیانوس خونه داشته باشه.

و بعدها، گذر زمان باعث شد تا این عادت رو ترک کنم

نمیخواستم قصه گویی باشم که صداش از پشت شیشه به گوش هیچ شنونده ای نمیرسه. نمیخواستم کتمان کننده ی هویت واقعی آدم ها باشم. هویتی که میتونست و توانایی پدیدار شدن رو داشت.

حالا پنجره خاک گرفته

و من دیگه قصه ای نمیگم.

 

 

با دست هات حرف بزن، با چشمهات قصه بگو. من دست هات رو میشنوم و چشمهات رو لمس میکنم.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۵
صحرا ^^

یکی بهم گفت میترسم که در آینده نتونی زندگی خودت رو اداره کنی و مامان خوبی بشی

فکر میکرد افکارم، اتاقم، کارهام و هرچیزی که به من مربوط میشه یجورهایی عجیب و غریبن.

من اون لحظه چیزی نگفتم. جواب دندون شکن ندادم. از خودم و زندگیم دفاع نکردم.

ولی تمام ثانیه های بعدش، به این فکر میکردم که میتونم درستش کنم ولی به روش خودم.


+میتونم بهترش کنم. بهم زمان بده.

گوش بدیم

 

 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۴۳
صحرا ^^

هرچی بغض و اشکه میرسه 

به مدفن های کرم های شب تاب.

جایی که درخشندگی عمر ابدی نداشت 

و حجم بی گناهی، توی تاریکی شب                                              

تا نقطه اوج خودش درخشید 

و ناگهان، خاموشی گرفت.

 

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۰۱
صحرا ^^

اگه هنوز هم بهت زخم میزنه و عاشقشی،
تعلل کردن حتی برای ثانیه ای هم جایز نیست
احمق بودن در عشق، تنها خاصیتیه که هیچ وقت تحت کنترل یه عاشق نبوده.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۵
صحرا ^^