Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

هرچی بغض و اشکه میرسه 

به مدفن های کرم های شب تاب.

جایی که درخشندگی عمر ابدی نداشت 

و حجم بی گناهی، توی تاریکی شب                                              

تا نقطه اوج خودش درخشید 

و ناگهان، خاموشی گرفت.

 

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۰۱
صحرا ^^

 

 

 

book spoiler

 

 

 
 
 

 

 

 

 

 

 

اولین بار که استوری نشر نون رو دیدم، باورم نمیشد که این کتاب قراره به چاپ برسه. چون اگر جویای احوالات و نوشته های آدام سیلورا باشین، میدونین که توی چه موضوعاتی دست به قلم بوده و بنابر شرایطی که نمیخوام بازگو کنم امکان ترجمه کتاب توی کشورمون وجود نداشت. ولی واقعا نشر نون اینکار رو انجام داد و خب مشخص شد که یکسری سانسورها توی راه داریم.
اولش ناراحت بودم، چون اساسا باسانسور کردن متن کتاب ها مخالفم ولی وقتی کلی تر بهش نگاه کردم متوجه شدم که شاید چشم پوشی از بخش کوچیکی از داستان، بتونه اتفاق های بزرگتری رو رقم بزنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت انتخاب بین بد و بدتر. حالا چرا بد و بدتر؟ سانسور کردن یه کتاب قشنگ نیست چون به هرحال قسمتی از حس کتاب که توی قسمت های سانسور شده وجود داشته از بین میره. اما وقتی اینجا شرایط ایجاب میکنه، باید بین خوندن یه کتاب سانسور شده با کلی پیام و یه کتاب با زبون اصلی که شاید هرکسی مهارت لازم رو برای خوندنش نداره، حساب و کتاب کنی. تو انتخاب میکنی کتاب ترجمه بشه و تعداد افراد بیشتری بتونن اونو بخونن چون کتاب ها زاده میشن تا بخونیمشون. پس تا اینجا یه بخش کوچیک از رسالت چاپ کتاب بهش تحقق بخشیده میشه. و برای اون قسمت های حذف شده، میشه از بقیه کمک گرفت. میشه دنبالش رفت و با یکمی تلاش متوجه شد که وقتی نویسنده اونها رو مینوشته چه هدفی داشته
کتاب هردو در نهایت می میرند به قلم آدام سیلورا، با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی، از نشر نون به هر ترتیبی که بود به چاپ میرسه و حالا وارد دنیای اون میشیم.

کتابی که پیرامون دنیایی میگرده که شخصیت هاش کمتر از بیست و چهار ساعت با مرگ فاصله دارن و توی جدال و کشمکش های ذهنی شون، به تمام چیزهایی که توی زندگی از سر گذروندن فکر میکنن.

دوتا پسر که هرکدوم دغدغه های خاص خودشون رو دارن و به روش خودشون قراره با آخرین روز زندگی شون کنار بیان یا در واقع دوست بشن
نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون اسپویل کردن کار درستی نیست. و ترجیح میدم شخص خواننده، خودش تک تک اتفاق ها و دیالوگ ها و رازهای درونشون رو کشف کنه.
پس فقط حسی که موقع خوندش داشتم رو باهاتون به اشتراک میذارم.
مرگ، در ظاهر کلمه وحشت برانگیزی میتونه باشه و وقتی چند فصل ابتدایی کتاب رو میخوندم بغض به قدری گلوم رو آزار می داد که ناخواسته کتاب رو می بستم. درد شدیدی رو از شدت ناراحتی توی قلبم احساس میکردم و نمی تونستم یه لحظه هم از فکر مرگ رها بشم.
اما همین طور که داستان پیش میرفت و با شخصیت ها همراه میشدم به راحتی می تونستم تصور کنم که جای یکی از اون هام و حالا که قراره کمتر از یک روز دیگه ساکن این کره خاکی نباشم، چطور روزم رو میگذرونم؟ چطور آخرین روزم رو می سازم که وقت رفتن، احساس پشیمونی نداشته باشم.
و میخوام بگم این کتاب واقعا کمکم کرد که به مرگ دید جدیدی پیدا کنم.
و میخوام تشکر کنم از میلاد بابانژاد عزیز،
که دایرکت های منو بی پاسخ نذاشت و شبیه یه دوست صبور به حرف های من گوش داد. خوشحالم که مترجم این کتاب بودن و با حوصله تمام نظرات خواننده ها رو پیگیری میکنن.
و در پایان، 
پیشنهاد من به شما اگه از مرگ واهمه دارین، خوندن این کتابه. وقتی از چیزی میترسی، فرار کردن ازش بی فایده است. پس برو سمتش. با تمام حواس، اون رو به آغوشت دعوت کن و زیر گوشش زمزمه کن که راجع بهش اشتباه فکر میکردی.

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۵۰
صحرا ^^

 

 

 

book spoiler

 

 

 

 

 




تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شروع میکردم و خب اعتراف میکنم که حجم کم دختر پرتقال ترغیبم کرد تا با اون شروع کنم
ترجمه فارسی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به خوندن متن انگلیسی. کتاب ساده و فوق العاده روونی بود حداقل برای من که زبانم در حد رفع نیاز خوبه و علاقه ی چندانی هم بهش ندارم. با وجود ساده بودن متن، اما بازهم نزدیک دو ماه طول کشید تا کتاب رو تموم کنم
دختر پرتقال، همراهم بود.
توی اتوبوس، مترو و خیابون. هرجایی که احساس میکردم الآن وقتشه، کتاب رو از توی کیفم در میاوردم و متوجه نمیشدم که زمان چطور سپری میشه.
ایده های پدر جرج، برای توصیف دختر پرتقال، بهم یاد داد که میشه از کنار یه موضوع ساده، خیلی پیچیده رد شد. میشه فرضیه های مختلف ساخت. میشه مدام سوال پرسید و مدام دنبال جواب بود
"
بسط دادن عاشقانه ای عجیب به فلسفه و تلسکوپ هابل"
گمونم این توصیف مناسبی برای دختر پرتقال باشه، حد اقل از نظر من.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۸
صحرا ^^

 

 

 

 

book spoiler

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


کتابی زیبا و جمع و جور.
با مفاهیمی عمیق ولی نگارشی در عین حال ساده که باعث میشه به فکر فرو بری
اولین تجربه من برای خوندن قلم بکمن، به قدری شیرین بود که وقتی کتاب رو ورق زدم تا صفحه ی بعد رو بخونم در کمال ناباوری متوجه شدم که درست توی آخرین صفحه کتاب هستم
کوتاه اما تاثیرگذار.
قدم زدن زنی با ژاکت خاکستری که عنوان شغلش " مرگ " بود رو میتونستم توی تک تک ثانیه هایی که مطالعه اش کردم احساس کنم. و دیدم چقدر قشنگ بیان کرده که " مرگ در قالب ترس ظاهر میشه ".
به شدت برای مطالعه پیشنهاد میکنم کما اینکه میدونم آوازه ی این نویسنده خوش ذوق این روزها توی کتابفروشی های کشورمون پیچیده و شاید همین الآن، " و من دوستت دارم " توی قفسه کتابخونه هاتون باشه!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۱۶
صحرا ^^

اگه هنوز هم بهت زخم میزنه و عاشقشی،
تعلل کردن حتی برای ثانیه ای هم جایز نیست
احمق بودن در عشق، تنها خاصیتیه که هیچ وقت تحت کنترل یه عاشق نبوده.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۵
صحرا ^^

 

 

 

book spoiler

 

 

 

 


دیویس یه شخصیت خیالیه.
اِیزا هم همینطور.
اما ترکیب عقاید دیویس و اِیزا، از تمام دنیای واقعی اطراف من، واقعی تره.
وقتی به دردهای اِیزا فکر میکنم میفهمم که حتی ابراز کردنشون برای دیگران کمک چندانی بهش نمیکنه. هیچکس نمیفهمه اِیزا چقدر درد میکشه، چطور درد میکشه و چرا نمی تونه به دردش پایان ببخشه. 
حتی وقتی ما نظاره گر داستانش میشیم، تمثیلی از احساساتی رو که اِیزا داراست، همونطور که توی کتاب بیان شده برای خودمون به زبون میاریم تا بگیم " لعنتی، من همه ی عمرم اِیزا رو می فهمیدم " اما غافل از اینکه هیچ وقت هر دوی اینها حتی درصدی بهم نزدیک نبودن:
یک. خوندن یه زندگی
دو. زندگی کردن اون خوندن
 
 
انگار مارپیچ های ذهنی اِیزا، مسری و کشنده ان. 
و انگار دارم روی چرخه ای از بی نهایت سوال ها حرکت میکنم که شمایلی شبیه علامت بی نهایت داره. نمی دونم مارپیچ شکل درست تریه یا صفحه برای دنیایی از سوال ها که توشون گیر کردم. 
به قول اِیزا، ماپیچ ها مدام تنگ تر و تنگ تر میشن تا اینکه توسط شون بلعیده میشی و چیزی ازت باقی نمی مونه.
اما صفحه ها، از هرجهتی تا ابد ادامه دارن.
و به نظرم این وحشتناکه. گم شدن میون بی نهایت صفحه ای که هر طرفش مملو از پرسش های بی جوابه.
انسان بودن و قدرت تفکر داشتن، گاهی اوقات به شدت وحشتناک به نظر میرسه.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۳۴
صحرا ^^