Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

به قدری این کتاب رو دوست دارم که حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم. ولی بذارین یه داستانی رو براتون تعریف کنم. کتاب اصلی رو دو سال پیش خریدم و همیشه با خودم فکر میکردم اون دوتا صفحه سیاه که اولیش با کلمه  " قبل " و دومیش با کلمه  " بعد " علامت گذاری شده یعنی چی؟ و حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم که یه اتفاق ناباورانه قراره مرز جدایی این دو بخش باشه. با این حال هیچ وقت نتونستم بیشتر از 15-10 صفحه ی ابتدایی کتاب رو بخونم تا اینکه امسال فهمیدم مینی سریالش ساخته شده. با نگاه کردن سریال، مشتاق شدم و داستان به نظرم خیلی گیرا و هیجانی اومد. اما وسطهاش بود که کتاب ترجمه رو از سایت سی بوک سفارش دادم و یه خودم قول دادم سریال رو رها کنم و تا رسیدن کتاب، به خودم دلداری بدم که قرار نیست برای شخصیت دختر کتاب، اتفاق وحشتناکی بیفته. اما نتوستم و توی دو روز دیوانه وار تماشا کردمش و اشک ریختم. گمونم از اینجا به بعد اسپویل به حساب میاد.

داستان درباره‌ی پسری به اسم مایلز هالتره که تنهاست و علاقه شدیدی به حفظ کردن آخرین کلمات افراد مرده داره. اما اگه از من بپرسین داستان درمورد دختر مرموز و غیرقابل پیشنی مدرسه تابستانی کلور گریکه به اسم آلاسکا یانگ. دختری که گذشته زندگی غمگینش، در طول داستان فاش میشه و شخصیت های دیگه رو به طور کامل درگیر خودش می کنه. وقتی به چیزی علاقه وافر پیدا میکنی کلمات از دستت فرار میکنن و احساس میکنم دارم به بدترین نحو، از بهترین کتابی که توی این مدت اخیر خوندم حرف میزنم! به نظرم باید برگردم به روش خودم و خلاصه داستان رو براتون تعریف نکنم و فقط حسم رو توصیف کنم.{برای اینکه بدونین خلاصه داستان چیه، سرچ کردن توی گوگل بهترین راه حله!!}

من، مایلز بودم. شاید بیشتر روزهای زندگیم رو مایلزگونه گذرونده باشم. کسی که همیشه یه سوال ته ذهنش هست : " آخرش که چی؟ " و خب هنوز هم اونقدر شجاع نشدم که مثل مایلز زندگیم رو دست خوش تغییر بزرگی شبیه آلاسکا یانگ قرار بدم تا بتونم جواب " شاید بزرگ " رو بگیرم. مایلز کنجکاو بود که زندگی پس از مرگ چه شکلیه و برای پیدا کردن یه جواب مناسب، تبدیل شد به کسی که بارها و بارها خود درونش رو از تغییراتش به تعجب وا می داشت. چیزی که بعد ارتباط چند هفته ای با این کتاب منو همچنان سر ذوق نگه داشته اینه که جان گرین توی اولین کتابش، مسئله ی عشق، ادیان، دوستی و نوعی از بی پروا بودن رو با ظرافت تمام در کنار هم قرار داه و شاهکار بینظیری ساخته تا مادامی اون رو به خاطر می‌آرید، اشکهاتون از جوشش نمی افته. به نظرمن، جان گرین توی مطرح کردن سوالات بنیادی، خیلی استاده. طوری که از اولین صفحه تا آخرین کلمه های کتابش، از خواننده ها میخواد که درباره اش فکر کنن. درباره ی زندگی پس از مرگ، و اینکه مجبورشون نمی کنه چیزی رو تماما و تلقینأ بپذیرن. و این به شدت زیباست. کتابی که تو رو به فکر کردن عادت بده یعنی تونسته به هدفش برسه.

آلاسکای داستان، یه اتاق پر از کتاب داره، جایی که اسمش رو گذاشته کتابخونه ی زندگی و بین همه این کتاب ها، کتابی هست که به نظر میاد شالوده ی ذهنش رو درگیر خودش کرده. یه جمله کلیدی " چگونه خواهم توانست از این لابیرنت بیرون روم " و جوابی که براش پیدا کرده بود: " مستقیم  و سریع "

آلاسکا، توی نیمه داستان، طوری که هیچکس انتظارش رو نداره به آغوش مرگ قدم میذاره و حالا همه در تکاپوی جوابن. مرگ غیرمنتظره ای که هیچ وقت و هیچکس، جز آلاسکا یانگ نمی تونه جوابی براش داشته باشه. شخصیتها فکر میکنن. خودشون رو سرزنش میکنن، نا امید میشن، مرگ آلاسکا رو قبول میکنن و در انتها داستان با یه شاید تموم میشه:

آخرین کلمات توماس ادیسون اینها بودند:

اون جا جای خیلی قشنگیه.

مطمئن نیستم " اون جا " کجاست؛ ولی معتقدم جایی هست و امیدوارم زیبا باشد.

حالا، ما هم مثل شخصیتهای کتاب، به این فکر می کنیم که راه رهایی از این هزارتوی پر پیچ و خم چیه؟ آیا جواب ما به این سوال مثل جواب آلاسکا خواهد بود؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۱
صحرا ^^

book spoiler

 

اگه تا امروز شک داشتم که میتونم با این ژانر ارتباط برقرار کنم، بعد از تموم کردن این کتاب مطمئن شدم که نمی‌تونم. البته توجه به گروه سنی و شناسنامه اثر نکته خیلی مهمیه و میدونم که نباید انتظار بالایی از این اثر داشته باشم، اما گاهی اوقات نویسنده هایی هستن که وقتی آثارشون رو میخونی میتونی خیلی راحت، جدای اینکه نگران برچسب گروه سنی باشی، با قلمش جور بشی و تمام و کمال لذت ببری.

برخلاف دفعات قبل میخوام اسپویل کنم و از چیزهایی بگم که توی این کتاب به نظرم خوب نیومدن.

- معمای کلی طرح داستان، جذاب بود، اما نه تا رسیدن به صفحه آخر، هیجان کتاب فواصل صفحات 70 تا 90 خوب بود، اما قبل و بعدش، هیچ چیزی وجود نداشت که بخواد منو برای ادامه دادن ترغیب کنه

- شخصیت های اضافه ای که کارهای و عجیب و غریب شون به نظرم هیچ سودی برای داستان نداشت

- ربط دادن یه چیزی شبیه سیاه چاله ها به داستان تحت عنوان حلقه زمانی

- کمرنگ بودن نقش خانواده شخصیت اصلی داستان، مخصوصا مادر جیکوب و حذفش در همون صفحات ابتدایی

- پی رنگ ضعیف، نویسنده سعی کرده بود خلاق باشه و فضای جنگ رو توی داستانش بگنجونه و بین گذشته و آینده، پل زمانی و ارتباط خاصی بسازه، اما حقیقتا چیزی نبود که بتونه منو به وجد بیاره

- واکاوی شخصیتها، روحیات، احساسات و حتی دیالوگهای رد و بدل شده بین شون، به نظرم خام بود و هیچ گرمایی نداشت

و همه اینها در کنار هم، باعث شدن که من توی  هشتاد صفحه پایانی، خیلی از جملات رو اسکیپ کردم و خوندم که فقط تمومش کرده باشم. و تنها قسمت خوب کتاب، که بخاطرش دو تا ستاره بهش دادم، عکس های سیاه و سفید قشنگ و عجیبی بود که طبق  واقعیت بودن.

در نهایت،

{صحرا، آدم قصه های رمانتیک و غمگین و عاشقانه است.}

این رو توی دفترم به خودم سرمشق میدم و سعی میکنم یه صفحه کامل ازش بنویسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۱
صحرا ^^

 

این کتاب عضوی از مجموعه ناخوانده های نمایشگاه کتاب سال 95 بود برای من. (بله، من کتابهایی رو میخریدم که خیلی سطحی عاشقش شون میشدم و حالا اون عادت رو کنار گذاشتم) خوندن چندتا از این مجموعه رو به کل غدقن کردم چون موقع خوندنشون حس خوبی نداشتم. اما از اونجایی که سه شنبه ها با موری رو دوست داشتم دستی به سر این کتاب کشیدم و گفتم که چرا بهش یه فرصت دوباره ندم؟ من نمیدونم شما به معجزه اعتقاد دارین یا نه، ولی بنیاد این کتاب همین کلمه است. معجزه. اوایل داستان، معماهای جذابی مطرح میشد. طوری که هفتاد صفحه ی اول رو مشتاقانه و پیوسته خوندم. و بعدش کتاب برای من، افت شدیدی پیدا کرد. احساس میکردم که این روند رسیدن به جواب، دیگه داره بیش از حد طولانی میشه و خسته کننده است. اما کمر همت بستم و دو سوم باقی مونده رو توی چندساعت تموم کردم. و حسم بعد از خوندن جمله آخر این بود: با اینکه خسته ام کردی ولی هیجان بیست صفحه آخرت باعث شد که به چشم یه معمولی بهت نگاه نکنم. هرچند، نمیتونم کاملا اذعان کنم که کتاب دوست داشتنی تلقی میشه برام یا نه، ولی همینکه بخوام معجزه رو برای خودم تفسیر و معنی کنم، یعنی میچ آلبوم تونسته کارش رو خوب انجام بده. اولین تماس تلفنی از بهشت، این عنوان خودش لقب اسپویلر اعظم رو یدک میکشه و لازم نیست که من توضیح دیگه ای درموردش بدم.

فقط همین رو بگم که بعد از خوندن چندتا اثر، متوجه شدم که طرفدار متن های سهل و فاقد پیچش های ادبی نیستم. البته بازهم نه به طور کامل! و خب شاید بسته به حالت روحی، گاهی اوقات هم بشه از چیزی که گفتم، لذت برد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۲
صحرا ^^