Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۳۲ مطلب با موضوع «کتاب ها» ثبت شده است

 

 

 

 

 

کم حجم شیرین دوست داشتنی!

با اینکه اندازه سر سوزنی از جنگ ستارگان نمی‌دانستم اما بازهم داستان النا و چهار روز انتظارش در صفی سه نفره‌ برایم خوشایند بود. النا، تروی و گب توی این صف با یکدیگر آشنا میشوند. کسانی که معتقدند دیوانه ی جنگ ستارگانند.

طرفدار بودن گاهی اوقات همین شکلی است. با تمام قلبت انتظار چیزی را میکشی که برای تو دنیایی است و شاید برای دیگران هیچ باشد.

راول را دوست دارم. پایان متفاوت کتابش را نیز.

طرفدارها،" 4 روز در صف برای تماشای جنگ ستارگان" بخوانید.

میدانم که همه‌تان چنین لحظه‌ای را در دنیای طرفدار بودنتان تجربه کرده اید.

برشی از متن:

قهوه چی گفت: ((یه سری هم سر خیابون از قبل وایسادن تو صف. دیدینشون؟ فقط سه تا اسکل بدبختن که نشستن توی پیاده رو.))

النا لبخند سرزنده ای زد و گفت: ((ما هموناییم!))

((ما همون سه تا اسکلیم... یعنی، دوتا از سه تا))

قهوه چی خجالت زده شد و قهوه ها را مجانی بهشان داد.

النا گفت: ((باشد که نیرو یاورتان باشد!))

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۰
صحرا ^^

book spoiler

 

دومین کتابی بود که پائولو کوئیلو میخواندم. انتظار داشتم مانند کیمیاگر یک داستان بلند باشد، اما نبود. مکتوب مجموعه حکایت‌هایی بود که در آن از راز چگونه زیستن و چگونه تعامل کردن با دنیا و اطرافیانمان به تصویر کشیده شده بودند.

حجم کم کتاب مجابم میکرد که یک روزه بخوانمش. تمام که شد ساعت گرفتم:خواندنش یک ساعت طول کشید!

کتابی نیست که بگویم بدجوری عاشقش شده ام یا بدجوری توی ذوقم زده است. فقط همینقدر می‌دانم که دلم میخواست کسی باشد تا نتیجه گیری های پایانی حکایت هایش را هر از چندگاهی برایم یادآوری کند.

تنها نقطه ضعفش از نظر من، تعدد حکایتها بود. طوری که کمی آزار دهنده پیش می‌رفت جدا از اینکه سبک بود و روان. حکایت ها هر کدام یک سطر یا نهایتا دو سطری بودند. اما خواندن مثلا 50 حکایت پشت سر هم تنها در 85 صفحه به نظرم کمی عجیب و حتا سخت است.

باید با سرعت کمتری میخواندمش.

با این حال برخی جملاتش عجیب حالم را خوب می کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۰
صحرا ^^

 

 

 

 

 

My heart and other black holes

This is not a simple name for a book

It means all black words and emotions to me. Something ordinary but full of facts and great feelings about our daily life

 

کتاب را به پیشنهاد نآنآ نوزده روز بعد از تولد 23 سالگی‌ام، برای خودم هدیه خریدم. پس میخواهم همین اول کار، از نآنآ تشکر کنم که در طول مطالعه این کتاب، یادش همواره در ذهنم قدم میزد.

نامش زیباست. قلب من و دیگر سیاهچاله‌ها. برای دختری مثل من که عاشق کلمات است و پس از آن هم فیزیک را دوست دارد تنها عنوان کتاب وسوسه‌ام کرد تا بخوانمش.

(میخواستم بدون اسپویل بنویسم. اما هرچه تلاش کردم نشد)

داستان، از این قرار است که آزل، دخترک شانزده ساله ی عاشق فیزیک که خواندن شعرهای شاعران افسرده آمریکایی و انگلیسی را بیهوده می داند و تماما دلباخته فیزیک است سر از سایت گذرگاه هموار در می آورد. سایتی که بتواند برای شریک خودکشی‌اش در آن جست و جو کرده و درخواست دهد.

آزل و لجن سیاه افسردگی هر دو باهم زندگی میکنند اما وقتی پای ربات یخ زده به زندگی آزل باز می‌شود دیگر هیچ چیز مانند سابق نیست. آزل میخواهد زندگی کند اما نمی‌داند چگونه باید این موضوع را با شریک خودکشی خود درمیان بگذارد.

داستان ساده‌ و بی ریایی است. هنگام خواندنش احساس شانزده ساله ها را داشتم. روان بود و خوش خوان. مارکر عزیزم نیز بیکار ننشست و جملات بسیاری را برایم علامت گذاری کرد!

رده‌ی سنی کتاب برای نوجوانان است اما خواندنش برای غیر نوجوانها نیز با ارزش است. باب مقایسه را نمیخواهم باز کنم اما در رابطه با افسردگی، جایی که عاشق بودیم را بیشتر پسندیدم. با این حال، تجربه شیرینی بود. شاید برای آنهایی که از کلیشه ها بیزارند کتاب جالبی به نظر نرسد اما به شخصه معتقدم خواندن کلیشه ترین موضوعات نیز از قلم های متفاوت ارزشش را دارد.

برشی از متن را برایتان می نویسم:

همه چیز داشت به پایان می رسید، اجتناب ناپذیر بود،مقدر بود؛ اما حالا دارم به این باور می‌رسم که زندگی ممکن است بیشتر از آنچه فکرش را می کردم مرا غافلگیر کند. شاید همه چیز نسبی است؛ نه فقط نور و زمان که انیشتین نطریه اش را ارائه داده بود، بلکه هر چیزی می تواند نسبی باشد. مثلا زندگی می تواند افتضاح و درست نشدنی باشد تا اینکه کائنات کمی تغییر جهت دهد و نقطه ی نظرمان عوض شود؛ و ناگهان همه چیز قابل تحمل تر به نظر برسد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۰
صحرا ^^

 

خشمی سرکوب شده ام

چونان که اگر دهان باز کنم

در من از هزاران درخت آبستن شده

جز تلی خاکستر هیچ نمی ماند.

#صحرا_نوشت

جمله‌هایی را دوست داشتم اما از درک داستان به طور کامل عاجز بودم. نتوانستم با کتاب آنچنان که انتظار داشتم ارتباطی دوستانه برقرار کنم. داستان دو خواهر بود که زندگی‌شان به طرز غریبی در هم تنیده بود. داستان زنی که میخواست درخت شود و زنی دیگر که در خواب کودکش پرنده‌ای بود که میخواست از توی بال‌هایش دست درآورد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۱
صحرا ^^

book spoiler

 

تا به امروز، قبلم پس از به اتمام رساندن کتابی اینگونه سیاه و اندوهگین نبوده است. کتابی نبوده است که بتواند غدد اشکی‌ام را مابین خواندن جملاتی ساده که در گفتگوهای دونفر رد و بدل می‌گردد را فعال سازد. دیروز تنها نیم کمتری از کتاب را خوانده بودم. اما اشتیاق بی اندازه ام برای فهمیدن احساسات واتانابه و نائوکو با هیچ معیاری قابل سنجش نبود. می‌دانستم که قرار نیست پایان خوشی درکار باشد اما با این حال هنگامی که کتاب را ورق زدم تا ببینم واتانابه چه انتخابی خواهد کرد، کتاب به اتمام رسیده بود. چند دقیقه‌ای بهت زده خیره بودم به جایی که نمیدانستم دقیقا کجاست. درد قابل لمسی در قفسه سینه‌ام احساس می کردم.

شب گذشته به دوست عزیزی گفته بودم که این کتاب در مقایسه با کتاب های دیگر موراکامی نه درون مایه‌ای تازه دارد و نه حتا شیوه روایت آن به گونه‌ای است که بخواهم کمی بیشتر دوستش داشته باشم اما در مجموع جنگل نروژی اثری است که از آن خوشم می‌آید.

اخطار: ادامه متن ممکن است حاوی مقادیر ناخوشایندی از اسپویل باشد.

در ذهنم، گروه گروه کلمه صف کشیده‌اند تا از جنگل نروژی بنویسم. اثری که همگان متفق اند نقطه عطف نویسنده اش است. داستانی خاکستری که که تو را به امید دیدن سپیدی با خود می‌کشاند اما در نهایت یک خاکستری تیره تحویلت می‌دهد. داستانی که بیرحمانه روی شمشیر دولبه‌ی مرگ و زندگی خرامان خرامان راه می‌رود اما از حرکت باز نمی‌ایستد.

واتانابه ‌ی سی و هفت ساله، از خاطرات نزدیک به بیست سالگی اش می‌گوید. در خاطرات سفر میکند و از عشقش به دختری می‌نویسد که نائوکو نام دارد.

شخصیتهایی در داستان حضور دارند که تک به تک قابل تامل هستند. دوست دارم به اختصار از بنویسم تا یادم بماند هرکدام چه چیزهایی برایم از خودشان به یادگار گذاشته‌اند.

  • واتانابه

تک پسر خانواده. پسری که خودش را با صفت معمولی به همه معرفی میکرد و از صمیم قلب به آن باور داشت. پسری که از نظر من سردرگمی بی حد و اندازه‌ای درون روحش بیداد میکرد اما سعی داشت پشت نائوکو را خالی نکند. حتی به قیمت نادیده گرفتن اینکه زنده است و زنده، زندگی کردن میخواهد.

 

  • نائوکو

دوست‌دختر کیزوکی، دختری که رفتارهای عجیبش واتانابه را از خود نمی‌راند. دختری که میخواهم افکار و جملاتش را قاب بگیرم. کسی که دو بار در زندگی‌اش، قلب سوراخش را با دستهای لرزانش گرفته بود اما خون از همه جای بدنش بیرون می‌زد.

 

  • کیزوکی

دوستی که یک روز در هفده سالگی اش رفت و برای باقی عمرش هفده ساله باقی ماند. دوستی که بعد از او واتانابه "مرگ" و مشتقاتش را بیشتر شناخت. دوستپسری که نائوکو را به بیمارستان خصوصی "آمی" کشاند و سایه‌اش همیشه بین نائوکو و واتانابه احساس می‌شد.

 

  • خواهر نائوکو

اولین رقص مرگ در جریان زندگی خواهر کوچکترش، نائوکو. (کیزوکی دومین زخم قلب نائوکو بود)

 

  • میدوری

دختری که واتانابه را علی رغم اینکه دوست پسر داشت، عاشق بود. دختری که واتانابه را دو دل می‌کرد. واتانابه هم دوستش داشت اما سایه‌ی نائوکو همیشه میان او و میدوری می‌ایستاد. تا آخرین لحظه نیز چنین بود. درست تا کلمه‌ی آخر کتاب.

  • ریکو

هم اتاقی نائوکو در بیمارستان آمی. زنی میانسال که از چروکهای صورتش و علائم پیری خوشش می‌آمد و هیچ وقت آرزو نمی‌کرد که دوباره جوان بشود. زنی با داستان پیچده که شبها گیتار مینواخت و برای قطعه مورد علاقه نائوکو -جنگل نروژی- یک اسکناس صد ینی از او طلب می‌کرد.

 

همه چیز، شخصیهایی که نام بردم طوری درهم تنیده بودند که جداییشان در ذهنم حتا برای یک لحظه ناممکن می‌آمد. بعد از مرگ کیزوکی، واتانابه عاشق نائوکو شده بود. عاشق دوست‌ش، عاشق دوست‌دختر تنها دوست زندگی اش. اما نائوکو جز یکبار هیچ وقت نتوانست واتانابه را مانند کیزوکی دوست داشته باشد. با اینحال همیشه عنوان میکرد که واتانابه تنها پل ارتباطی او با دنیای بیرون است. دنیایی خارج از بیمارستان آمی. پس باید تا حالا فهمیده باشید که آن دو زخم چه بلایی بر سر نائوکو آوردند.

نوشتن از جنگل نروژی واقعا برایم سخت است. هنوز هم  گروه گروه کلمه صف کشیده در ذهنم دارم اما نوشتنشان اینگونه است که ناگهان عنان از کف داده و میتوانم کل کتاب را برایتان بنویسم. با اینحال میخواهم بگویم که خواندنش برایم محزون کننده توام با خشمی بود که از سردرگمی واتانابه ساطع می‌شد. هرچند میتوانستم درک کنم که چرا با وجود نائوکو، واتانابه در روابط یک شبه بسیاری حضور داشت اما از طرفی هم نمیتوانست بیخیال نائوکو شود. واتانابه میدانست که کیزوکی انتخاب او در گروه دوستی سه نفره‌شان بود نه خودش. در انتها، همچنان غمگینم و دلم برای واتانابه میسوزد. اشکهایم رو گونه سر میخورند و به نائوکویی فکر میکنم که رنگش خاکستری شد. به سوال بی پاسخ میدوری که واتانابه متحیر و منگ را در خلأ فرو برد. سوال ساده ای که میگفت: "کجایی؟" و سردرگمی واتانابه، بیشتر از هر زمان دیگری قلبم را پر از خشم کرد.

جنگل نروژی بخوانید. رقص مرگ و زندگی روی لبه‌ی شمشیری است که هر آن ممکن است از یک سمتش بلغزید. موراکامی را تحسین خواهید کرد.

 

پی نوشت:

کتاب دچار سانسورهای فراوان است که آن را مشکلی از سمت مترجم نمیبینم. ترجمه را دوست داشتم. خودم قسمت هایی که میدانستم از زیر تیغ گذشته و سلاخی شده‌اند را از متن انگلیسی چک میکردم.



دریافت نسخه انگلیسی
حجم: 1.01 مگابایت
 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۳:۳۵
صحرا ^^

 

تجربه بهم ثابت کرده که وقتی در مورد یه کتاب هیجانزده شدم و به سوگلی کتابخونه ام تبدیل شده نمیتونم یه ری ویوی درست و حسابی ازش بنویسم. ولی به نظرم این دفعه اشکالی نداره. " ادامه بده " به قدری محبوب و معروف هست که با سرچ کردن اسمش، کلی ری ویوی جذاب بالا میاد.

چیزی که می نویسم فقط جنبه نمایش احساسات درونی صحرا رو داره. چرا؟

یک. چون سومین کتابیه که از دسته ادبیات فانتزی خونده و تا حالا به اندازه ی این یکی سر ذوق نیومده

دو. چون رینبو راول اینجاست و یک دنیا کلمه ی صمیمی که فرصت نمیدن حتا بخوای حلاجی کنی و به خودت که میای میبینی با کتاب توی دستت دوست شدی! (صحرا بیشتر اوقات سعی میکنه عاشق تمام اثرهای نویسنده ی محبوبش بشه که خب در واقعیت امکان پذیر نیست ولی بازهم دوست داره تلاشش رو بکنه!!) اگه فنگرل رو خونده باشین، شخصیت اصلی داستان، شروع به نوشتن فن فیکشنی کرده که راول بعد از تموم کردن اون کتاب، حس میکنه باید یه فضای داستانی به شخصیت های اون فن فیکشن قرض بده تا شانس خودشون رو امتحان کنن. و اینطوری میشه که سایمن، بز، پنه لوپه و آگاتا توی دنیای جادوگری ظاهر میشن. (شاید خیلی جاها شنیده باشین که ادامه بده شبیه دنیای هری پاتره. به نظر من که نبود. یه سری فاکتورها وجود داشت که میشد اینو بهش اطلاق کرد ولی حس میکنم نوشتن یه داستان توی دنیای جادوگری به همچین عناصری احتیاج داره واقعا. و چون بنده پاتر هد نیستم این موضوع شباهت داشتن ذره ای اذیتم نکرد) طبق معمول خلاصه داستان رو بیان نمی کنم. اما اگه از خط داستانی بخوام بنویسم باید بگم که منسجم بود کاملا و طوری بود که دلم میخواست بی وقفه بخونمش. (زمین گذاشتن ادامه بده یجورایی غیر ممکن بود برام) داستان کشش کافی رو داشت و خیلی از مکالمات بین شخصیت ها رو هایلایت کردم. (قبلا همچین عادتی نداشتم ولی الان بهش معتاد شدم)

چیزی که بهش معتقدم اینه که یه داستان در نهایت سادگی حتا اگه از قلبت براومده باشه، قطعا به دل خواننده هم میشینه کما اینکه داستان عشق رو به زیبایی توش گنجونده باشی.

راول عزیز،

ازت ممنونم که نویسنده شدی و اگه داری اینو میخونی بدون خیلی دوست دارم.

نکته ای که باید ذکر کنم اینه که من همزمان دو کتاب ترجمه و زبان اصلی رو باهم میخوندم چون میدونین که سانسور همیشه هست و تجربه جذابی بود برام. ( دو برابر از قسمت های موردعلاقه ام لذت میبردم)

و آقای جعفری،

باید اذعان کنم که این ترجمه تون رو از ترجمه قبلی که از شما خونده بودم (النور و پارک) بیشتر دوست داشتم. (دوست دارم ترجمه های دیگه تون رو هم بخونم)

خلاصه اینکه هر کتاب یه جمله طلایی داره که تا ابد توی ذهنمون یادآور خودش میشه و برای من، اون جمله ی طلایی اینه:

پنی میگه: تو واقعا پسر برگزیده بودی. تو انتخاب شده بودی که به جنگ دنیای جادوگرها پایان بدی. دلیل نمیشه چون شکست خوردی، برگزیده نباشی.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۷
صحرا ^^

 

همچنان قلم گیرایی دارد. جوری توصیف می کند که انگار تو نیز ساکن روستای گلن هستی. منسجم می نویسد و نمی گذارد که از سرگذشت شخصیتهای داستانش بیخبر بمانی. اما اگر تو هم مثل من، گرفتار سراب نام شده ای، باید بدانی که اینجا، خبری از خاطرات خانواده بلایت در جاده ای که به گذشته راه می برد، نیست. صادقانه بگویم، همه هستند، همه جریان دارند چون رودی که همواره در حرکت است اما گاهی وقتها در مسیر خود به سنگی میرسد که سد راهش نمیشود اما مسیرش را کمی دستخوش تغییر می سازد. سنگ، مصداق بلایتهاست.

کتاب از سیزده داستان کوتاه تشکیل شده که آنچنان راضی ام نکرده است. (نام داستانهایی که دوست داشتم را در انتهای مطلب درج می کنم.)

خواندنش اینگونه است:

تصور کن کودکی، با مادرت راهی بازار شده ای. ناگهان عجایب زیبای پشت ویترین متوقفت میکند. هرآنچه که دوست داری مال تو باشد، پشت آن ویترین نشسته است. میخواهی‌شان، اما مادرت می گوید نه. فقط می توانی از دور نظاره گر باشی.  دیدن خانواده ی بلایت در این کتاب، چنین حسی دارد. قصه‌هایی که اتفاق می افتند  حکم همان شیشه ی حایل را دارند، مانعی که نمی گذارد به خانواده بلایت دسترسی کامل داشته باشی.

ناگفته نماند که فضای بیشتر داستانها، در باب ازدواج است و بلایتها اینگونه پایشان به داستان میشود که پدرشان دکتر روستای گلن است و خانم بلایت، خانم تحصیل کرده و راحت بگیری که خانمهای دیگر داستان به ندرت شیفته اش می شوند و نسبت به او حسادت می ورزند.

با این حال اگر بخواهم فضا و قلم مونتگمری را حساب کنم امتیاز 5 شایسته است. اما در مورد داستانها 3 کفایت میکند.

داستانهایی که دوست داشتم:

  • مقدمه: وصیت عمو استیون
  • یک بعد از ظهر با آقای جنکینز
  • تصورات دوقلوها
  • دیوانه خیال

    همچنان قلم گیرایی دارد. جوری توصیف می کند که انگار تو نیز ساکن روستای گلن هستی. منسجم می نویسد و نمی گذارد که از سرگذشت شخصیتهای داستانش بیخبر بمانی. اما اگر تو هم مثل من، گرفتار سراب نام شده ای، باید بدانی که اینجا، خبری از خاطرات خانواده بلایت در جاده ای که به گذشته راه می برد، نیست. صادقانه بگویم، همه هستند، همه جریان دارند چون رودی که همواره در حرکت است اما گاهی وقتها در مسیر خود به سنگی میرسد که سد راهش نمیشود اما مسیرش را کمی دستخوش تغییر می سازد. سنگ، مصداق بلایتهاست.

    کتاب از سیزده داستان کوتاه تشکیل شده که آنچنان راضی ام نکرده است. (نام داستانهایی که دوست داشتم را در انتهای مطلب درج می کنم.)

    خواندنش اینگونه است:

    تصور کن کودکی، با مادرت راهی بازار شده ای. ناگهان عجایب زیبای پشت ویترین متوقفت میکند. هرآنچه که دوست داری مال تو باشد، پشت آن ویترین نشسته است. میخواهی‌شان، اما مادرت می گوید نه. فقط می توانی از دور نظاره گر باشی.  دیدن خانواده ی بلایت در این کتاب، چنین حسی دارد. قصه‌هایی که اتفاق می افتند  حکم همان شیشه ی حایل را دارند، مانعی که نمی گذارد به خانواده بلایت دسترسی کامل داشته باشی.

    ناگفته نماند که فضای بیشتر داستانها، در باب ازدواج است و بلایتها اینگونه پایشان به داستان میشود که پدرشان دکتر روستای گلن است و خانم بلایت، خانم تحصیل کرده و راحت بگیری که خانمهای دیگر داستان به ندرت شیفته اش می شوند و نسبت به او حسادت می ورزند.

    با این حال اگر بخواهم فضا و قلم مونتگمری را حساب کنم امتیاز 5 شایسته است. اما در مورد داستانها 3 کفایت میکند.

    داستانهایی که دوست داشتم:

  • مقدمه: وصیت عمو استیون
  • یک بعد از ظهر با آقای جنکینز
  • تصورات دوقلوها
  • دیوانه خیال
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۵
صحرا ^^

book spoiler

لطافت خوندن کتاب شعر،

اونقدری هست که تو رو برای مدت کوتاهی که انتخابش کردی تا باهاش همراه بشی، از دنیای رنجور دور و اطرافت رهایی ببخشه. " خورشید و گل هایش " دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم و واقعا لذت بخش بود برام. تصویرسازی فوق العاده و متن سهلی که هر کلمه اش به قلبم می نشست.

در یک توضیح مختصر :این کتاب،  شعری از زبان همه ی زن هایی که خودشون رو زیبا میبینن و بیان احساساتی که سرکوب شدنه.

توصیه می کنم به اون کسی که:

میخواد فارغ از دنیای اطرافش با کلمات مانوس بشه.

نگرانه که زبانش قوی نیست و نمی تونه کتاب های انگلیسی رو بخونه.

عاشق خورشده و گل هاست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۴۷
صحرا ^^

این روزها بیشتر به کتاب‌هایی که توی پیج‌های مختلف میبینم، توجه می‌کنم. اینکه وقتی کتابها خونده میشن، چه حسی به خواننده‌هاشون بخشیدن که از سر عشق و ذوق مهمون استوری‌ها و پستهاشون میشه. با " سرگذشت گربه مسافر " از طریق استوری های  آرمینا آشنا شدم. راستش نحوه ذوق کردن کسی در مورد ادبیات ژاپن، همیشه منو خوشحال میکنه. پس اسم کتاب رو گوگل کردم و یکمی راجع بهش خوندم. ترغیب شدم که نانا رو به خونه ام دعوت کنم. (نانا گربه ی کیوت داستان ماست که اسمش از عدد 7 گرفته شده، چون دمش شبیه به یه 7 خمیده است-به ژاپنی نانا یعنی عدد 7)

بذارین اینجوری بگم که داستان نانا یه داستان ساده اما قشنگه. داستانی که زاویه ی روایتش بین دانای کل و نانا در حال گردشه. و چی جذاب تر از اینکه یه داستان از دیدگاه گربه ای بیان بشه که عاشقانه صاحبش-ساتورو- رو دوست داره؟

قصه با سفر کردن شروع میشه. نانا و ساتورو کنار هم توی ونشون جاده ها رو طی میکنن و بهم قول میدن که تمام چیزهای قشنگ دنیا رو باهم ببینن. نمیخوام بیشتر از جزئیات سفرشون براتون بگم. چون مزه اش به اینه که وقتی خودتون دارین میخونینش زیر کلمه ی گودّو راکّو خط بکشین و قیافه متفکر نانا رو تصور کنین.

غمِ نانا شیرینه، چون معتقده:

" من تا ته تهش گربه‌ی تواَم. "

با نانا و ساتورو سفر کنین، بهتون خوش میگذره. قول میدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۴۲
صحرا ^^

 

یادم نمیاد از کجا خریدمش، کی خریدمش، چیشد که خریدمش؟ ولی به خاطر میارم که تمام روزهای خوندنش، عاشق خط به خطش بودم. هنوز هم هستم. طبق شناسنامه کتاب، انگاری زمستون 95 بوده که تصمیم گرفتم مامانش باشم. آوردمش توی کتابخونه ام و باهاش گریه کردم. داستانی که در مورد دوتا نوجوون بود. یکی با یه درد نامرئی توی قلبش و یکی دیگه با یه درد مرئی. یعنی اینجوری بود که راحت باهاشون گریه میکردم و از غمگین بودن ماجراشون، لذت میبردم. عاشق تراژدی بودم. فکر میکنم هنوز هم باشم. تا اینکه چند روز پیش، توی یکی از روزهای سال 99، تصمیم گرفتم برای رفع دلتنگی بعد از سه سال و اندی، فیلمش رو تماشا کنم. میدونستم ته قصه چی میشه. میدونستم بازهم قراره اشکم دربیاد اما با این حال، هربار از شدت بغض، پلیر رو می بستم و دیدنش رو متوقف میکردم.

فینچ با استک نوت های رنگیش.

اولترا وایُلت.

پل.

تعویض نوبت برای زندگی.

بیدار موندن.

تو راننده ای.

بنویسش.

احساسم برای توصیف شدن، در قالب کلمات جا نشدنیه.

خوندن کتاب و تماشای فیلم رو بهتون پیشنهاد میکنم. {اول کتاب، بعد فیلم}

کتاب مورد علاقه ی من، مرسی که به این دنیا پا گذاشتی تا صحرا بتونه تو رو بخونه و اشک بریزه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۴۲
صحرا ^^