Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

 

 

حس میکنم چیزهایی که قراره در این کتاب بنویسم یکمی بیرحمانه به نظر برسه ولی خب باید حقیقت ها رو نوشت.

برای همین متنی رو ضمیمه پست میکنم که وقتی کتاب رو خریدم نوشته بودم.

 

تیراژ 500 نسخه؟
اونم برای چاپ پنجم؟
من نمیفهمم صعنت چاپ و بازار کتاب داره به کجا کشیده میشه.
وقتی خریدمش خوشحال بودم چون بعد از گشتن کتابفروشی های متعدد و هربار ناامید شدن با شنیدن جمله " نداریمش متاسفانه " رفتم کتابسرای تندیس توی خیابون ولیعصر و خب تنها نسخه ای که براشون مونده بود مال من شد. اما وقتی کتاب رو برداشتم که ورق بزنم دیدم یکمی برگه هاش از حالت طبیعی خارج شدن و انگار خیس شده بودن که این به روزشون اومده بود. با ناراحتی به مسئول فروش گفتم و انبار رو چک کرد. ولی گفت نسخه دیگه ای ندارن.
و خب با دیدن تیراژ محدود کتاب، تصمیم به خرید گرفتم. چون ممکن بود دیگه تجدید چاپ نشه. فروشنده ده درصد بخاطر خرابی کتاب بهم تخفیف داد که دستش درد نکنه. 
ولی وقتی منتظر مترو بودم و کتاب رو باز کردم حسابی توی ذوقم خورد. 
همون صفحه اولش غلط املایی داشت و مترجم روون و یکدست ترجمه نکرده بود. با اینکه از قواعد ترجمه چیزی نمیدونم ولی حس میکنم خودم میتونستم بهتر ترجمه کنم. ( وی عصبانی بود ) 
البته هدفم از خرید کتاب، این بود که تفاوت های انیمه ای و داستانی رو متوجه بشم.
اما واقعا از نشر کتابسرای تندیس انتظار همچین ترجمه و ویراستاری ضعیفی رو نداشتم.
فکر کن، هری پاتر با ترجمه ویدا اسلامیه، از این نشر کلی سر و صدا به پا کنه و به کتاب دیگه ای مثل قلعه متحرک کمترینش برسه.
امیدوارم داستان و قلم دایانا جونز از دلم دربیاره.

 

خب حالا من اینجام وخیلی سخته که بخوام اعتراف کنم برای اولین بار، انیمه اقتباسی که از این رمان ساخته شده برام از خود کتاب قشنگتر و جذابتره. شاید یکی از دلایلی که کتاب خیلی به دلم ننشست واقعا ترجمه غیرقایل قبولش-از نظر من- باشه. اما مطمئنم دلیل دوم و محکمتر بخاطر نگاه میازاکی به درون مایه داستان و تلفیقش با زادگاهشه. با ژاپن، با جنگ جهانی و همه سختی هایی که مردمش تحمل کردن تا امروز به اینجایی که هستن برسن

و خب تمام مدت زمانی که کتاب رو مطالعه میکردم فقط به شوق خوندن جمله ای جلو میرفتم که وقتی به صفحه آخر رسیدم خبری ازش نبود. راستش ناراحت شدم. اما میازاکی میازکی عه و دایانا جونز، دایانا جونزه. نمیشه توقع تطابق کامل داشت. در نهایت، قلعه متحرک تجربه جذابی از دنیای سحر و جادوئه و شاید داشتن یه قلعه شبیه قلعه متحرک هاول رویای خیلی هامون باشه

 

 

 

Related image

 

 

Related image

 

Related image

 

 

Related image

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۲
صحرا ^^

 

 

 

چی صداش کنیم که حق مطلب ادا بشه؟

مرد جادویی ژاپنی؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی و حد مرزی داره؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی حد و مرزی داره و از همون بار اولی که صحرا کلماتش رو خوند یه دل نه صد دل عاشق سبک نوشتنش شد؟

اگه بخوام از هاروکی بنویسم میتونم کیلومترها، همه صفات خوبی که یه نویسنده میتونه داشته باشه و باهاش خواننده هاش رو به وجد بیاره جمله سطر بالا رو ادامه بدم.

هاروکی مثل همه چیزهای کوچیکی که توی ژاپن وجود دارن، منو جادو میکنه.

و قدرت جادوش به قدری زیاده که وقتی داستان هاش رو میخونم دیگه توی این دنیا نیستم. منم همراه با شخصیت ها، توی طول داستان قدم میزنم، عاشق میشم، اسپاگتی می پزم و از افسردگی رنج میبرم

عنوانی که برای پست مطرح کردم در واقع اسم یکی از مجموعه داستان های هاروکی موراکامیه که به عنوان گل سرسبدشون انتخاب شده و نشسته روی جلد کتاب.

کتاب پیش رو، هفدهمین چاپش رو از انتشارات ثالث پشت سر گذاشته و 131 صفحه داره که بخاطر شیرین بودن قلم نویسنده میشه توی یک ساعت یا حتی کمتر خوند و تمومش کرد

مترجم  - محمود مرادی - این کتاب به شدت رسا و روون ترجمه کرده این کتاب رو که باعث کل زمانی که به خوندنش اختصاص دادم یه لبخند بزرگ ضمیمه لبهام باشه

هفت تا داستان، هفت بار زندگی خارق العاده، هفت بار غرق شدن توی دنیایی که وجود خارجی نداره.

دنیای اول: بید نابینا، زن خفته

دنیای دوم: سال اسپاگتی

دنیای سوم: میمون شیناگاوا

دنیای چهارم: قلوه سنگی که هر روز جابجا میشود

دنیای پنجمدیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل

دنیای ششم: اسفرود1 بی دم

دنیای هفتم: مرد یخی

 

اگه بخوام ژاپن رو با یه نویسنده به یاد بیارم قطعا اون شخص، هاروکی موراکامی نازنینمه.

دلم میخواد همه تون این هفت بار رو با شخصیت های قشنگ موراکامی زندگی کنین.

 

 

 

 


1:یه نوع پرنده

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۳
صحرا ^^

- بگو دیگه

+ نچ، نمیشه

- چرا خب؟ 

+ چون یه آروزی غیرممکنه

- مگه چی آرزو کردی؟

+ #کتاب...

 


+ کتاب خریدن آرزوی محال  نشه یه وقت :"(

 


پی نوشت:

درباب افزایش قیمت کتاب شهر استخوان ها از انتشارات جنگل با قیمت 80.000 تومن

 

پی نوشت دوم:

من نه جلدش رو خریده بودم 90.000 تومن :) توی آذرماه شایدم اوایل دی

حالا تجدید چاپ شده با این قیمت نجومی

 

دریافت

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۴۲
صحرا ^^

 

صداش کردم. اما متوجهم نشد. توی چشمهاش هزارتا دریای طوفانی داشت و هزارتا کشتی شکسته که هیچ کدوم قرار نبود پهلو بگیرن

صداش کردم.

ولی انگار غرق شده بود.

غریق نجات نبودم و دست کمی از خودش نداشتم. منم یه فانوس شکسته بودم که نفس های آخرش رو سوسو می زد

آدم های غمگین، هیچ وقت  جزیره های دورشون  رو نمی بینن.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۷
صحرا ^^

ده روز دیگه، اینجا 365 روزه میشه.

ده تا پست داره ( بدون احتساب این پست )

و خب، واقعا باورم نمیشه که یکسال از عمرم به همین برق و باد گذشت


+معلوم نیست چندساله بشی خونه ی صحرا، ولی قول بده تا هروقتی که سرپا بودی سبز بمونی.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۱
صحرا ^^

k-drama spoiler

 

 

مدت زیادی نیست که درام کره ای نگاه میکنم و تقریبا توی شناخت این سبک خیلی کم تجربه ام. اما چند وقت پیش بر حسب اتفاق یکی از مومنت های کاپل سریال رو توی اینستاگرام دیدم و راستش ترغیب شدم برای دیدنش.
نظراتی رو دیدم که میگفتن این سریال هم شبیه درام های دیگه است و تکراریه و یا حتی بخاطر نقش مقابل لی جانگ سوک که یه خانوم سن بالاتر بود دوست نداشتن که سریال رو ببین.

با دانلود کردن قسمت اول و دیدن فضای سریال باید بگم که واقعا عاشقش شدم. داستان حول محور نویسندگی، صنعت نشر و تلاش های فراوون کانگ دان یی میگشت. داستان پیچیده ای نداره. یه کمدی رمانتیک قشنگه به نظرم و توی فضای آرومی که داره بهم خیلی چیزها یاد داده.
هردو بازیگر اصلی سریال نقششون رو عالی ایفا کردن و همینظور اعضای انتشارات گیورو انگار که یه خانواده ن. علاوه بر نشون دادن رابطه زوج اصلی قصه، به داستان بقیه شخصیت هام پرداخته میشه و این خیلی جذابه. نونای سریال، حرفهای قشنگ و آموزنده ای برای بیننده های سریال داره و اونهوی دوست داشتنیش، بهت یاد میده که چطور برای کسی که عاشقش هستی باید از ته قلبت عشق رو بهش پیشکش کنی.

از اینجا به بعد ممکنه حاوی اسپویل باشه حرفهام، پس با احتیاط بخونین یا اگه دوست ندارین زودی ازش بگذرین ^^

 

 

مکملِ عاشقانه، داستان زندگی ماهاست.

دنیایی که توش خیلی اتفاق های عجیب و غریب نمی افته و تقریبا هر چیز مهمی که توی این دنیا وجود داره، از عشق و محبت سرچشمه گرفته شده. داستان با نشون دادن خاطرات دان یی شروع میشه، جایی که با لباس سفید عروسی زیر یه طاق گل ایستاده و وقتی چا اونهو دوست صمیمی تمام دوران زندگیش زمزمه میکنه که " خوشگل شدی "، دان یی نمی شنوه. و بازی روزگار اونقدر ماهرانه برای دان یی ایفای نقش میکنه که فقط به مدت چند سال کوتاه، از ازدواج نافرجامش با یه دختر بچه که دلش میخواد بهترین ها رو براش مهیا کنه، بیرون میاد.

میتونم قطع به یقین اذعان کنم نویسنده سریال، واقعا هوشمندانه، شخصیت ها رو خلق کرده. طوری که موقع تماشا کردن سریال همش به خودم می گفتم که عه، چقدر فلان شخصیت جای درستی توی داستان قرار داره. و چقدر خوب تر که هر شخصیتی برای خودش داستان جداگانه ای رو داره که میتونه در کنار نقش اصلی و قهرمان قصه، قابل بازگو کردن باشه. 

جدا از قصه دان یی و اونهو، که بعد از سالها دوری، بنا به شرایط پیش اومده برای دان یی دوباره باهم مواجه میشن، باید بگم که سختی های پروسه تولید یه کتاب، توی شرکت انتشاراتی که طی سالها تلاش مدیر و کارمندهاش از صفر شروع به کار کارده و حالا دارای اسم و رسم شده، به خوبی نشون داده میشه. نکته ی مثبت دیگه در مورد مکمل عاشقانه اینه که شخصیت ها فدای محوریت داستان که حول کتاب میچرخه نشدن و یا حتی بالعکس. در واقع، نویسنده به خوبی از هر کدوم از عناصر کتاب و عشق وام گرفته و به صورت مکمل ازشون برای هم تکیه گاه محکمی ساخته. و تصویر این دو عنصر انقدر در کنار هم شیرین و دلچسب جلوه میکنه، که ببینده ناخودآگاه  آرامش و رضایت درونی عمیقی رو  توی قلبش احساس میکنه.

خلاصه اینکه، دیدن این سریال رو به همه اونایی که کرم کتابن، عاشق ادبیات و عاشق دیدن یه رابطه  کیوت ولی پر از نکته های آموزنده هستن پیشنهاد میکنم. 

 

 

حالا هم بریم که چندتا عکس از فضای سریال باهم ببینیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۸
صحرا ^^

نمایشگاه رفتن من امسال با خواهر کوچیکترم رقم خورد. دیروز باهم رفتیم. و یه تجربه جدید بود. گرونی کتاب برام اعصاب نذاشته بود و هیچی نخریدم. و فقط به خیل جمعیتی چشم دوختم که تا چند وقت دیگه حتی نمیتونن با شرایط موجود کتابی که برای سلامت روحشون مفیده رو بخرن. از جنبه های غمگینش که رد بشیم، میتونم بگم دیروز عصر قشنگ بود برام، چون برای اولین بار دست خواهرم رو گرفتم و باهم بین کتابها قدم زدیم. براش از وقتهایی که بچه بودم و می رفتم نمایشگاه تعریف کردم و بهش گفتم که کتابها میتونن چقدر قشنگ باشن. تجربه های سن نه سالگیم رو با خواهر نه ساله الآنم به اشتراک گذاشتم. توی مترو اذیت شد. خسته شد و پاهاش درد گرفت. ولی فکر میکنم ارزشش رو داشت. باید بدونه که کتاب قشنگ ترین دوستش میشه. میخوام عادت خوبش، ذوق کردن راجع به کتابهاش باشه وقتی داره درموردشون باهام حرف می زنه.

 

 

پی نوشت:

بجای تمام کتاب هایی که دلم میخواست و نخریدمشون، " هر دو در نهایت می میرند " عزیزم رو با خودم بردم نمایشگاه

توی غرفه نشر پیدایش که ناشر همیشگی کودکی هام بود [مجموعه های جذاب حسنی که هنوز هم دارمشون ":) ] چرخیدم و منتظر موندم تا مترجم های عزیزترش از راه برسن.

و خب، بذارین بگم که هرچقدر از خوش برخورد بودن میلاد بابانژاد و همسرشون الهه مرادی براتون تعریف کنم بازم کم گفتم.

 

 


+امیدوارم کتاب خریدن، آرزو نشه :)

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۰
صحرا ^^

 

دنبال کردن آدم ها، از پشت پنجره کار لذت بخشی بود. تماشا کردن خورشید وقتی غروب میکرد و زل زدن به طاق آسمون برای پیدا کردن ستاره ای که شاید فقط مال من میشد. زیاد اهل معاشرت نبودم. ترجیح میدام اکثر اوقات کنار پنجره ی مستطیلی بزرگ اتاق بشینم و به رفت و آمد مدام آدم ها خیره بشم. راستش از اینکه میتونستم برای هر آدمی، یه قصه منحصر به فرد بسازم به خودم میبالیدم. هرچند وقتی بزرگتر شدم، به این نکته رسیدم که خیال بافی در مورد آدم های واقعی کار به جایی نمی بره

توی قصه ها، تو میتونی چیزی رو بسازی که وجود نداره، میتونی دردی رو درمان کنی که دارویی نداره. گلی رو پروش بدی که احتیاج به آب نداره و خورشیدی رو  خلق کنی که بجای آسمون دلش میخواد توی اقیانوس خونه داشته باشه.

و بعدها، گذر زمان باعث شد تا این عادت رو ترک کنم

نمیخواستم قصه گویی باشم که صداش از پشت شیشه به گوش هیچ شنونده ای نمیرسه. نمیخواستم کتمان کننده ی هویت واقعی آدم ها باشم. هویتی که میتونست و توانایی پدیدار شدن رو داشت.

حالا پنجره خاک گرفته

و من دیگه قصه ای نمیگم.

 

 

با دست هات حرف بزن، با چشمهات قصه بگو. من دست هات رو میشنوم و چشمهات رو لمس میکنم.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۵
صحرا ^^

یکی بهم گفت میترسم که در آینده نتونی زندگی خودت رو اداره کنی و مامان خوبی بشی

فکر میکرد افکارم، اتاقم، کارهام و هرچیزی که به من مربوط میشه یجورهایی عجیب و غریبن.

من اون لحظه چیزی نگفتم. جواب دندون شکن ندادم. از خودم و زندگیم دفاع نکردم.

ولی تمام ثانیه های بعدش، به این فکر میکردم که میتونم درستش کنم ولی به روش خودم.


+میتونم بهترش کنم. بهم زمان بده.

گوش بدیم

 

 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۴۳
صحرا ^^

 

خواهان تجربه کردن یه حس منحصر به فرد هستین؟

دمیان منتظر شماست.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۸
صحرا ^^