Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

book spoiler

 

تا به امروز، قبلم پس از به اتمام رساندن کتابی اینگونه سیاه و اندوهگین نبوده است. کتابی نبوده است که بتواند غدد اشکی‌ام را مابین خواندن جملاتی ساده که در گفتگوهای دونفر رد و بدل می‌گردد را فعال سازد. دیروز تنها نیم کمتری از کتاب را خوانده بودم. اما اشتیاق بی اندازه ام برای فهمیدن احساسات واتانابه و نائوکو با هیچ معیاری قابل سنجش نبود. می‌دانستم که قرار نیست پایان خوشی درکار باشد اما با این حال هنگامی که کتاب را ورق زدم تا ببینم واتانابه چه انتخابی خواهد کرد، کتاب به اتمام رسیده بود. چند دقیقه‌ای بهت زده خیره بودم به جایی که نمیدانستم دقیقا کجاست. درد قابل لمسی در قفسه سینه‌ام احساس می کردم.

شب گذشته به دوست عزیزی گفته بودم که این کتاب در مقایسه با کتاب های دیگر موراکامی نه درون مایه‌ای تازه دارد و نه حتا شیوه روایت آن به گونه‌ای است که بخواهم کمی بیشتر دوستش داشته باشم اما در مجموع جنگل نروژی اثری است که از آن خوشم می‌آید.

اخطار: ادامه متن ممکن است حاوی مقادیر ناخوشایندی از اسپویل باشد.

در ذهنم، گروه گروه کلمه صف کشیده‌اند تا از جنگل نروژی بنویسم. اثری که همگان متفق اند نقطه عطف نویسنده اش است. داستانی خاکستری که که تو را به امید دیدن سپیدی با خود می‌کشاند اما در نهایت یک خاکستری تیره تحویلت می‌دهد. داستانی که بیرحمانه روی شمشیر دولبه‌ی مرگ و زندگی خرامان خرامان راه می‌رود اما از حرکت باز نمی‌ایستد.

واتانابه ‌ی سی و هفت ساله، از خاطرات نزدیک به بیست سالگی اش می‌گوید. در خاطرات سفر میکند و از عشقش به دختری می‌نویسد که نائوکو نام دارد.

شخصیتهایی در داستان حضور دارند که تک به تک قابل تامل هستند. دوست دارم به اختصار از بنویسم تا یادم بماند هرکدام چه چیزهایی برایم از خودشان به یادگار گذاشته‌اند.

  • واتانابه

تک پسر خانواده. پسری که خودش را با صفت معمولی به همه معرفی میکرد و از صمیم قلب به آن باور داشت. پسری که از نظر من سردرگمی بی حد و اندازه‌ای درون روحش بیداد میکرد اما سعی داشت پشت نائوکو را خالی نکند. حتی به قیمت نادیده گرفتن اینکه زنده است و زنده، زندگی کردن میخواهد.

 

  • نائوکو

دوست‌دختر کیزوکی، دختری که رفتارهای عجیبش واتانابه را از خود نمی‌راند. دختری که میخواهم افکار و جملاتش را قاب بگیرم. کسی که دو بار در زندگی‌اش، قلب سوراخش را با دستهای لرزانش گرفته بود اما خون از همه جای بدنش بیرون می‌زد.

 

  • کیزوکی

دوستی که یک روز در هفده سالگی اش رفت و برای باقی عمرش هفده ساله باقی ماند. دوستی که بعد از او واتانابه "مرگ" و مشتقاتش را بیشتر شناخت. دوستپسری که نائوکو را به بیمارستان خصوصی "آمی" کشاند و سایه‌اش همیشه بین نائوکو و واتانابه احساس می‌شد.

 

  • خواهر نائوکو

اولین رقص مرگ در جریان زندگی خواهر کوچکترش، نائوکو. (کیزوکی دومین زخم قلب نائوکو بود)

 

  • میدوری

دختری که واتانابه را علی رغم اینکه دوست پسر داشت، عاشق بود. دختری که واتانابه را دو دل می‌کرد. واتانابه هم دوستش داشت اما سایه‌ی نائوکو همیشه میان او و میدوری می‌ایستاد. تا آخرین لحظه نیز چنین بود. درست تا کلمه‌ی آخر کتاب.

  • ریکو

هم اتاقی نائوکو در بیمارستان آمی. زنی میانسال که از چروکهای صورتش و علائم پیری خوشش می‌آمد و هیچ وقت آرزو نمی‌کرد که دوباره جوان بشود. زنی با داستان پیچده که شبها گیتار مینواخت و برای قطعه مورد علاقه نائوکو -جنگل نروژی- یک اسکناس صد ینی از او طلب می‌کرد.

 

همه چیز، شخصیهایی که نام بردم طوری درهم تنیده بودند که جداییشان در ذهنم حتا برای یک لحظه ناممکن می‌آمد. بعد از مرگ کیزوکی، واتانابه عاشق نائوکو شده بود. عاشق دوست‌ش، عاشق دوست‌دختر تنها دوست زندگی اش. اما نائوکو جز یکبار هیچ وقت نتوانست واتانابه را مانند کیزوکی دوست داشته باشد. با اینحال همیشه عنوان میکرد که واتانابه تنها پل ارتباطی او با دنیای بیرون است. دنیایی خارج از بیمارستان آمی. پس باید تا حالا فهمیده باشید که آن دو زخم چه بلایی بر سر نائوکو آوردند.

نوشتن از جنگل نروژی واقعا برایم سخت است. هنوز هم  گروه گروه کلمه صف کشیده در ذهنم دارم اما نوشتنشان اینگونه است که ناگهان عنان از کف داده و میتوانم کل کتاب را برایتان بنویسم. با اینحال میخواهم بگویم که خواندنش برایم محزون کننده توام با خشمی بود که از سردرگمی واتانابه ساطع می‌شد. هرچند میتوانستم درک کنم که چرا با وجود نائوکو، واتانابه در روابط یک شبه بسیاری حضور داشت اما از طرفی هم نمیتوانست بیخیال نائوکو شود. واتانابه میدانست که کیزوکی انتخاب او در گروه دوستی سه نفره‌شان بود نه خودش. در انتها، همچنان غمگینم و دلم برای واتانابه میسوزد. اشکهایم رو گونه سر میخورند و به نائوکویی فکر میکنم که رنگش خاکستری شد. به سوال بی پاسخ میدوری که واتانابه متحیر و منگ را در خلأ فرو برد. سوال ساده ای که میگفت: "کجایی؟" و سردرگمی واتانابه، بیشتر از هر زمان دیگری قلبم را پر از خشم کرد.

جنگل نروژی بخوانید. رقص مرگ و زندگی روی لبه‌ی شمشیری است که هر آن ممکن است از یک سمتش بلغزید. موراکامی را تحسین خواهید کرد.

 

پی نوشت:

کتاب دچار سانسورهای فراوان است که آن را مشکلی از سمت مترجم نمیبینم. ترجمه را دوست داشتم. خودم قسمت هایی که میدانستم از زیر تیغ گذشته و سلاخی شده‌اند را از متن انگلیسی چک میکردم.



دریافت نسخه انگلیسی
حجم: 1.01 مگابایت
 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۳:۳۵
صحرا ^^

 

تجربه بهم ثابت کرده که وقتی در مورد یه کتاب هیجانزده شدم و به سوگلی کتابخونه ام تبدیل شده نمیتونم یه ری ویوی درست و حسابی ازش بنویسم. ولی به نظرم این دفعه اشکالی نداره. " ادامه بده " به قدری محبوب و معروف هست که با سرچ کردن اسمش، کلی ری ویوی جذاب بالا میاد.

چیزی که می نویسم فقط جنبه نمایش احساسات درونی صحرا رو داره. چرا؟

یک. چون سومین کتابیه که از دسته ادبیات فانتزی خونده و تا حالا به اندازه ی این یکی سر ذوق نیومده

دو. چون رینبو راول اینجاست و یک دنیا کلمه ی صمیمی که فرصت نمیدن حتا بخوای حلاجی کنی و به خودت که میای میبینی با کتاب توی دستت دوست شدی! (صحرا بیشتر اوقات سعی میکنه عاشق تمام اثرهای نویسنده ی محبوبش بشه که خب در واقعیت امکان پذیر نیست ولی بازهم دوست داره تلاشش رو بکنه!!) اگه فنگرل رو خونده باشین، شخصیت اصلی داستان، شروع به نوشتن فن فیکشنی کرده که راول بعد از تموم کردن اون کتاب، حس میکنه باید یه فضای داستانی به شخصیت های اون فن فیکشن قرض بده تا شانس خودشون رو امتحان کنن. و اینطوری میشه که سایمن، بز، پنه لوپه و آگاتا توی دنیای جادوگری ظاهر میشن. (شاید خیلی جاها شنیده باشین که ادامه بده شبیه دنیای هری پاتره. به نظر من که نبود. یه سری فاکتورها وجود داشت که میشد اینو بهش اطلاق کرد ولی حس میکنم نوشتن یه داستان توی دنیای جادوگری به همچین عناصری احتیاج داره واقعا. و چون بنده پاتر هد نیستم این موضوع شباهت داشتن ذره ای اذیتم نکرد) طبق معمول خلاصه داستان رو بیان نمی کنم. اما اگه از خط داستانی بخوام بنویسم باید بگم که منسجم بود کاملا و طوری بود که دلم میخواست بی وقفه بخونمش. (زمین گذاشتن ادامه بده یجورایی غیر ممکن بود برام) داستان کشش کافی رو داشت و خیلی از مکالمات بین شخصیت ها رو هایلایت کردم. (قبلا همچین عادتی نداشتم ولی الان بهش معتاد شدم)

چیزی که بهش معتقدم اینه که یه داستان در نهایت سادگی حتا اگه از قلبت براومده باشه، قطعا به دل خواننده هم میشینه کما اینکه داستان عشق رو به زیبایی توش گنجونده باشی.

راول عزیز،

ازت ممنونم که نویسنده شدی و اگه داری اینو میخونی بدون خیلی دوست دارم.

نکته ای که باید ذکر کنم اینه که من همزمان دو کتاب ترجمه و زبان اصلی رو باهم میخوندم چون میدونین که سانسور همیشه هست و تجربه جذابی بود برام. ( دو برابر از قسمت های موردعلاقه ام لذت میبردم)

و آقای جعفری،

باید اذعان کنم که این ترجمه تون رو از ترجمه قبلی که از شما خونده بودم (النور و پارک) بیشتر دوست داشتم. (دوست دارم ترجمه های دیگه تون رو هم بخونم)

خلاصه اینکه هر کتاب یه جمله طلایی داره که تا ابد توی ذهنمون یادآور خودش میشه و برای من، اون جمله ی طلایی اینه:

پنی میگه: تو واقعا پسر برگزیده بودی. تو انتخاب شده بودی که به جنگ دنیای جادوگرها پایان بدی. دلیل نمیشه چون شکست خوردی، برگزیده نباشی.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۷
صحرا ^^

 

همچنان قلم گیرایی دارد. جوری توصیف می کند که انگار تو نیز ساکن روستای گلن هستی. منسجم می نویسد و نمی گذارد که از سرگذشت شخصیتهای داستانش بیخبر بمانی. اما اگر تو هم مثل من، گرفتار سراب نام شده ای، باید بدانی که اینجا، خبری از خاطرات خانواده بلایت در جاده ای که به گذشته راه می برد، نیست. صادقانه بگویم، همه هستند، همه جریان دارند چون رودی که همواره در حرکت است اما گاهی وقتها در مسیر خود به سنگی میرسد که سد راهش نمیشود اما مسیرش را کمی دستخوش تغییر می سازد. سنگ، مصداق بلایتهاست.

کتاب از سیزده داستان کوتاه تشکیل شده که آنچنان راضی ام نکرده است. (نام داستانهایی که دوست داشتم را در انتهای مطلب درج می کنم.)

خواندنش اینگونه است:

تصور کن کودکی، با مادرت راهی بازار شده ای. ناگهان عجایب زیبای پشت ویترین متوقفت میکند. هرآنچه که دوست داری مال تو باشد، پشت آن ویترین نشسته است. میخواهی‌شان، اما مادرت می گوید نه. فقط می توانی از دور نظاره گر باشی.  دیدن خانواده ی بلایت در این کتاب، چنین حسی دارد. قصه‌هایی که اتفاق می افتند  حکم همان شیشه ی حایل را دارند، مانعی که نمی گذارد به خانواده بلایت دسترسی کامل داشته باشی.

ناگفته نماند که فضای بیشتر داستانها، در باب ازدواج است و بلایتها اینگونه پایشان به داستان میشود که پدرشان دکتر روستای گلن است و خانم بلایت، خانم تحصیل کرده و راحت بگیری که خانمهای دیگر داستان به ندرت شیفته اش می شوند و نسبت به او حسادت می ورزند.

با این حال اگر بخواهم فضا و قلم مونتگمری را حساب کنم امتیاز 5 شایسته است. اما در مورد داستانها 3 کفایت میکند.

داستانهایی که دوست داشتم:

  • مقدمه: وصیت عمو استیون
  • یک بعد از ظهر با آقای جنکینز
  • تصورات دوقلوها
  • دیوانه خیال

    همچنان قلم گیرایی دارد. جوری توصیف می کند که انگار تو نیز ساکن روستای گلن هستی. منسجم می نویسد و نمی گذارد که از سرگذشت شخصیتهای داستانش بیخبر بمانی. اما اگر تو هم مثل من، گرفتار سراب نام شده ای، باید بدانی که اینجا، خبری از خاطرات خانواده بلایت در جاده ای که به گذشته راه می برد، نیست. صادقانه بگویم، همه هستند، همه جریان دارند چون رودی که همواره در حرکت است اما گاهی وقتها در مسیر خود به سنگی میرسد که سد راهش نمیشود اما مسیرش را کمی دستخوش تغییر می سازد. سنگ، مصداق بلایتهاست.

    کتاب از سیزده داستان کوتاه تشکیل شده که آنچنان راضی ام نکرده است. (نام داستانهایی که دوست داشتم را در انتهای مطلب درج می کنم.)

    خواندنش اینگونه است:

    تصور کن کودکی، با مادرت راهی بازار شده ای. ناگهان عجایب زیبای پشت ویترین متوقفت میکند. هرآنچه که دوست داری مال تو باشد، پشت آن ویترین نشسته است. میخواهی‌شان، اما مادرت می گوید نه. فقط می توانی از دور نظاره گر باشی.  دیدن خانواده ی بلایت در این کتاب، چنین حسی دارد. قصه‌هایی که اتفاق می افتند  حکم همان شیشه ی حایل را دارند، مانعی که نمی گذارد به خانواده بلایت دسترسی کامل داشته باشی.

    ناگفته نماند که فضای بیشتر داستانها، در باب ازدواج است و بلایتها اینگونه پایشان به داستان میشود که پدرشان دکتر روستای گلن است و خانم بلایت، خانم تحصیل کرده و راحت بگیری که خانمهای دیگر داستان به ندرت شیفته اش می شوند و نسبت به او حسادت می ورزند.

    با این حال اگر بخواهم فضا و قلم مونتگمری را حساب کنم امتیاز 5 شایسته است. اما در مورد داستانها 3 کفایت میکند.

    داستانهایی که دوست داشتم:

  • مقدمه: وصیت عمو استیون
  • یک بعد از ظهر با آقای جنکینز
  • تصورات دوقلوها
  • دیوانه خیال
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۵
صحرا ^^

book spoiler

لطافت خوندن کتاب شعر،

اونقدری هست که تو رو برای مدت کوتاهی که انتخابش کردی تا باهاش همراه بشی، از دنیای رنجور دور و اطرافت رهایی ببخشه. " خورشید و گل هایش " دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم و واقعا لذت بخش بود برام. تصویرسازی فوق العاده و متن سهلی که هر کلمه اش به قلبم می نشست.

در یک توضیح مختصر :این کتاب،  شعری از زبان همه ی زن هایی که خودشون رو زیبا میبینن و بیان احساساتی که سرکوب شدنه.

توصیه می کنم به اون کسی که:

میخواد فارغ از دنیای اطرافش با کلمات مانوس بشه.

نگرانه که زبانش قوی نیست و نمی تونه کتاب های انگلیسی رو بخونه.

عاشق خورشده و گل هاست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۴۷
صحرا ^^

این روزها بیشتر به کتاب‌هایی که توی پیج‌های مختلف میبینم، توجه می‌کنم. اینکه وقتی کتابها خونده میشن، چه حسی به خواننده‌هاشون بخشیدن که از سر عشق و ذوق مهمون استوری‌ها و پستهاشون میشه. با " سرگذشت گربه مسافر " از طریق استوری های  آرمینا آشنا شدم. راستش نحوه ذوق کردن کسی در مورد ادبیات ژاپن، همیشه منو خوشحال میکنه. پس اسم کتاب رو گوگل کردم و یکمی راجع بهش خوندم. ترغیب شدم که نانا رو به خونه ام دعوت کنم. (نانا گربه ی کیوت داستان ماست که اسمش از عدد 7 گرفته شده، چون دمش شبیه به یه 7 خمیده است-به ژاپنی نانا یعنی عدد 7)

بذارین اینجوری بگم که داستان نانا یه داستان ساده اما قشنگه. داستانی که زاویه ی روایتش بین دانای کل و نانا در حال گردشه. و چی جذاب تر از اینکه یه داستان از دیدگاه گربه ای بیان بشه که عاشقانه صاحبش-ساتورو- رو دوست داره؟

قصه با سفر کردن شروع میشه. نانا و ساتورو کنار هم توی ونشون جاده ها رو طی میکنن و بهم قول میدن که تمام چیزهای قشنگ دنیا رو باهم ببینن. نمیخوام بیشتر از جزئیات سفرشون براتون بگم. چون مزه اش به اینه که وقتی خودتون دارین میخونینش زیر کلمه ی گودّو راکّو خط بکشین و قیافه متفکر نانا رو تصور کنین.

غمِ نانا شیرینه، چون معتقده:

" من تا ته تهش گربه‌ی تواَم. "

با نانا و ساتورو سفر کنین، بهتون خوش میگذره. قول میدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۴۴
صحرا ^^

این روزها بیشتر به کتاب‌هایی که توی پیج‌های مختلف میبینم، توجه می‌کنم. اینکه وقتی کتابها خونده میشن، چه حسی به خواننده‌هاشون بخشیدن که از سر عشق و ذوق مهمون استوری‌ها و پستهاشون میشه. با " سرگذشت گربه مسافر " از طریق استوری های  آرمینا آشنا شدم. راستش نحوه ذوق کردن کسی در مورد ادبیات ژاپن، همیشه منو خوشحال میکنه. پس اسم کتاب رو گوگل کردم و یکمی راجع بهش خوندم. ترغیب شدم که نانا رو به خونه ام دعوت کنم. (نانا گربه ی کیوت داستان ماست که اسمش از عدد 7 گرفته شده، چون دمش شبیه به یه 7 خمیده است-به ژاپنی نانا یعنی عدد 7)

بذارین اینجوری بگم که داستان نانا یه داستان ساده اما قشنگه. داستانی که زاویه ی روایتش بین دانای کل و نانا در حال گردشه. و چی جذاب تر از اینکه یه داستان از دیدگاه گربه ای بیان بشه که عاشقانه صاحبش-ساتورو- رو دوست داره؟

قصه با سفر کردن شروع میشه. نانا و ساتورو کنار هم توی ونشون جاده ها رو طی میکنن و بهم قول میدن که تمام چیزهای قشنگ دنیا رو باهم ببینن. نمیخوام بیشتر از جزئیات سفرشون براتون بگم. چون مزه اش به اینه که وقتی خودتون دارین میخونینش زیر کلمه ی گودّو راکّو خط بکشین و قیافه متفکر نانا رو تصور کنین.

غمِ نانا شیرینه، چون معتقده:

" من تا ته تهش گربه‌ی تواَم. "

با نانا و ساتورو سفر کنین، بهتون خوش میگذره. قول میدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۴۲
صحرا ^^

 

یادم نمیاد از کجا خریدمش، کی خریدمش، چیشد که خریدمش؟ ولی به خاطر میارم که تمام روزهای خوندنش، عاشق خط به خطش بودم. هنوز هم هستم. طبق شناسنامه کتاب، انگاری زمستون 95 بوده که تصمیم گرفتم مامانش باشم. آوردمش توی کتابخونه ام و باهاش گریه کردم. داستانی که در مورد دوتا نوجوون بود. یکی با یه درد نامرئی توی قلبش و یکی دیگه با یه درد مرئی. یعنی اینجوری بود که راحت باهاشون گریه میکردم و از غمگین بودن ماجراشون، لذت میبردم. عاشق تراژدی بودم. فکر میکنم هنوز هم باشم. تا اینکه چند روز پیش، توی یکی از روزهای سال 99، تصمیم گرفتم برای رفع دلتنگی بعد از سه سال و اندی، فیلمش رو تماشا کنم. میدونستم ته قصه چی میشه. میدونستم بازهم قراره اشکم دربیاد اما با این حال، هربار از شدت بغض، پلیر رو می بستم و دیدنش رو متوقف میکردم.

فینچ با استک نوت های رنگیش.

اولترا وایُلت.

پل.

تعویض نوبت برای زندگی.

بیدار موندن.

تو راننده ای.

بنویسش.

احساسم برای توصیف شدن، در قالب کلمات جا نشدنیه.

خوندن کتاب و تماشای فیلم رو بهتون پیشنهاد میکنم. {اول کتاب، بعد فیلم}

کتاب مورد علاقه ی من، مرسی که به این دنیا پا گذاشتی تا صحرا بتونه تو رو بخونه و اشک بریزه.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۴۲
صحرا ^^

 

زمستونه و برف میاد. تو مست خوابی، ولی یه نفر هست که کنارت نشسته و گرمای شومینه، صورتش رو سرخ‌تر کرده. موهات رو نوازش میکنه و گوشهات، پر از نجوای صدای اونه.

چی بنویسم ازش؟

صحرا عاشق نوشته های آرومه. و کیوتو یکی از آروم ترین هاست.

 کاواباتا سومین نویسنده ای بود که منو به ادبیات ژاپنی نزدیک تر کرد. قلمش ساده است ولی جزئیات رو خیلی دقیق به تصویر میکشه. طوری که همش با مونتگمری مقایسه اش می کردم و سر خوندن هر توصیف، یه لبخند بزرگ روی لبهام شکل می گرفت. راستش، فکر نمی کنم خوندن این کتاب جز برای افرادی که عاشق درختها و طبیعتن و از توصیفات بسیار به وجد میان، لذت بخش باشه. به نظرم خوندن اینطور کتابها، نیازمند صبر و حوصله است. نیازمند یه تخیل قوی و عجله نداشتن برای به اتمام رسوندن کتاب.

حسی که خوندن این کتاب بهم بخشید شبیه لمس کردن گلبرگ صورتی یه گل بود.

و من با تمام قلب طبیعت دوستم، عاشق کیوتو شدم و انتخاب کردم که اسم ژاپنی ام "چیه کو" باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۹
صحرا ^^

به قدری این کتاب رو دوست دارم که حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم. ولی بذارین یه داستانی رو براتون تعریف کنم. کتاب اصلی رو دو سال پیش خریدم و همیشه با خودم فکر میکردم اون دوتا صفحه سیاه که اولیش با کلمه  " قبل " و دومیش با کلمه  " بعد " علامت گذاری شده یعنی چی؟ و حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم که یه اتفاق ناباورانه قراره مرز جدایی این دو بخش باشه. با این حال هیچ وقت نتونستم بیشتر از 15-10 صفحه ی ابتدایی کتاب رو بخونم تا اینکه امسال فهمیدم مینی سریالش ساخته شده. با نگاه کردن سریال، مشتاق شدم و داستان به نظرم خیلی گیرا و هیجانی اومد. اما وسطهاش بود که کتاب ترجمه رو از سایت سی بوک سفارش دادم و یه خودم قول دادم سریال رو رها کنم و تا رسیدن کتاب، به خودم دلداری بدم که قرار نیست برای شخصیت دختر کتاب، اتفاق وحشتناکی بیفته. اما نتوستم و توی دو روز دیوانه وار تماشا کردمش و اشک ریختم. گمونم از اینجا به بعد اسپویل به حساب میاد.

داستان درباره‌ی پسری به اسم مایلز هالتره که تنهاست و علاقه شدیدی به حفظ کردن آخرین کلمات افراد مرده داره. اما اگه از من بپرسین داستان درمورد دختر مرموز و غیرقابل پیشنی مدرسه تابستانی کلور گریکه به اسم آلاسکا یانگ. دختری که گذشته زندگی غمگینش، در طول داستان فاش میشه و شخصیت های دیگه رو به طور کامل درگیر خودش می کنه. وقتی به چیزی علاقه وافر پیدا میکنی کلمات از دستت فرار میکنن و احساس میکنم دارم به بدترین نحو، از بهترین کتابی که توی این مدت اخیر خوندم حرف میزنم! به نظرم باید برگردم به روش خودم و خلاصه داستان رو براتون تعریف نکنم و فقط حسم رو توصیف کنم.{برای اینکه بدونین خلاصه داستان چیه، سرچ کردن توی گوگل بهترین راه حله!!}

من، مایلز بودم. شاید بیشتر روزهای زندگیم رو مایلزگونه گذرونده باشم. کسی که همیشه یه سوال ته ذهنش هست : " آخرش که چی؟ " و خب هنوز هم اونقدر شجاع نشدم که مثل مایلز زندگیم رو دست خوش تغییر بزرگی شبیه آلاسکا یانگ قرار بدم تا بتونم جواب " شاید بزرگ " رو بگیرم. مایلز کنجکاو بود که زندگی پس از مرگ چه شکلیه و برای پیدا کردن یه جواب مناسب، تبدیل شد به کسی که بارها و بارها خود درونش رو از تغییراتش به تعجب وا می داشت. چیزی که بعد ارتباط چند هفته ای با این کتاب منو همچنان سر ذوق نگه داشته اینه که جان گرین توی اولین کتابش، مسئله ی عشق، ادیان، دوستی و نوعی از بی پروا بودن رو با ظرافت تمام در کنار هم قرار داه و شاهکار بینظیری ساخته تا مادامی اون رو به خاطر می‌آرید، اشکهاتون از جوشش نمی افته. به نظرمن، جان گرین توی مطرح کردن سوالات بنیادی، خیلی استاده. طوری که از اولین صفحه تا آخرین کلمه های کتابش، از خواننده ها میخواد که درباره اش فکر کنن. درباره ی زندگی پس از مرگ، و اینکه مجبورشون نمی کنه چیزی رو تماما و تلقینأ بپذیرن. و این به شدت زیباست. کتابی که تو رو به فکر کردن عادت بده یعنی تونسته به هدفش برسه.

آلاسکای داستان، یه اتاق پر از کتاب داره، جایی که اسمش رو گذاشته کتابخونه ی زندگی و بین همه این کتاب ها، کتابی هست که به نظر میاد شالوده ی ذهنش رو درگیر خودش کرده. یه جمله کلیدی " چگونه خواهم توانست از این لابیرنت بیرون روم " و جوابی که براش پیدا کرده بود: " مستقیم  و سریع "

آلاسکا، توی نیمه داستان، طوری که هیچکس انتظارش رو نداره به آغوش مرگ قدم میذاره و حالا همه در تکاپوی جوابن. مرگ غیرمنتظره ای که هیچ وقت و هیچکس، جز آلاسکا یانگ نمی تونه جوابی براش داشته باشه. شخصیتها فکر میکنن. خودشون رو سرزنش میکنن، نا امید میشن، مرگ آلاسکا رو قبول میکنن و در انتها داستان با یه شاید تموم میشه:

آخرین کلمات توماس ادیسون اینها بودند:

اون جا جای خیلی قشنگیه.

مطمئن نیستم " اون جا " کجاست؛ ولی معتقدم جایی هست و امیدوارم زیبا باشد.

حالا، ما هم مثل شخصیتهای کتاب، به این فکر می کنیم که راه رهایی از این هزارتوی پر پیچ و خم چیه؟ آیا جواب ما به این سوال مثل جواب آلاسکا خواهد بود؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۱
صحرا ^^

book spoiler

 

اگه تا امروز شک داشتم که میتونم با این ژانر ارتباط برقرار کنم، بعد از تموم کردن این کتاب مطمئن شدم که نمی‌تونم. البته توجه به گروه سنی و شناسنامه اثر نکته خیلی مهمیه و میدونم که نباید انتظار بالایی از این اثر داشته باشم، اما گاهی اوقات نویسنده هایی هستن که وقتی آثارشون رو میخونی میتونی خیلی راحت، جدای اینکه نگران برچسب گروه سنی باشی، با قلمش جور بشی و تمام و کمال لذت ببری.

برخلاف دفعات قبل میخوام اسپویل کنم و از چیزهایی بگم که توی این کتاب به نظرم خوب نیومدن.

- معمای کلی طرح داستان، جذاب بود، اما نه تا رسیدن به صفحه آخر، هیجان کتاب فواصل صفحات 70 تا 90 خوب بود، اما قبل و بعدش، هیچ چیزی وجود نداشت که بخواد منو برای ادامه دادن ترغیب کنه

- شخصیت های اضافه ای که کارهای و عجیب و غریب شون به نظرم هیچ سودی برای داستان نداشت

- ربط دادن یه چیزی شبیه سیاه چاله ها به داستان تحت عنوان حلقه زمانی

- کمرنگ بودن نقش خانواده شخصیت اصلی داستان، مخصوصا مادر جیکوب و حذفش در همون صفحات ابتدایی

- پی رنگ ضعیف، نویسنده سعی کرده بود خلاق باشه و فضای جنگ رو توی داستانش بگنجونه و بین گذشته و آینده، پل زمانی و ارتباط خاصی بسازه، اما حقیقتا چیزی نبود که بتونه منو به وجد بیاره

- واکاوی شخصیتها، روحیات، احساسات و حتی دیالوگهای رد و بدل شده بین شون، به نظرم خام بود و هیچ گرمایی نداشت

و همه اینها در کنار هم، باعث شدن که من توی  هشتاد صفحه پایانی، خیلی از جملات رو اسکیپ کردم و خوندم که فقط تمومش کرده باشم. و تنها قسمت خوب کتاب، که بخاطرش دو تا ستاره بهش دادم، عکس های سیاه و سفید قشنگ و عجیبی بود که طبق  واقعیت بودن.

در نهایت،

{صحرا، آدم قصه های رمانتیک و غمگین و عاشقانه است.}

این رو توی دفترم به خودم سرمشق میدم و سعی میکنم یه صفحه کامل ازش بنویسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۱
صحرا ^^