Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۳۲ مطلب با موضوع «کتاب ها» ثبت شده است

به قدری این کتاب رو دوست دارم که حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم. ولی بذارین یه داستانی رو براتون تعریف کنم. کتاب اصلی رو دو سال پیش خریدم و همیشه با خودم فکر میکردم اون دوتا صفحه سیاه که اولیش با کلمه  " قبل " و دومیش با کلمه  " بعد " علامت گذاری شده یعنی چی؟ و حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم که یه اتفاق ناباورانه قراره مرز جدایی این دو بخش باشه. با این حال هیچ وقت نتونستم بیشتر از 15-10 صفحه ی ابتدایی کتاب رو بخونم تا اینکه امسال فهمیدم مینی سریالش ساخته شده. با نگاه کردن سریال، مشتاق شدم و داستان به نظرم خیلی گیرا و هیجانی اومد. اما وسطهاش بود که کتاب ترجمه رو از سایت سی بوک سفارش دادم و یه خودم قول دادم سریال رو رها کنم و تا رسیدن کتاب، به خودم دلداری بدم که قرار نیست برای شخصیت دختر کتاب، اتفاق وحشتناکی بیفته. اما نتوستم و توی دو روز دیوانه وار تماشا کردمش و اشک ریختم. گمونم از اینجا به بعد اسپویل به حساب میاد.

داستان درباره‌ی پسری به اسم مایلز هالتره که تنهاست و علاقه شدیدی به حفظ کردن آخرین کلمات افراد مرده داره. اما اگه از من بپرسین داستان درمورد دختر مرموز و غیرقابل پیشنی مدرسه تابستانی کلور گریکه به اسم آلاسکا یانگ. دختری که گذشته زندگی غمگینش، در طول داستان فاش میشه و شخصیت های دیگه رو به طور کامل درگیر خودش می کنه. وقتی به چیزی علاقه وافر پیدا میکنی کلمات از دستت فرار میکنن و احساس میکنم دارم به بدترین نحو، از بهترین کتابی که توی این مدت اخیر خوندم حرف میزنم! به نظرم باید برگردم به روش خودم و خلاصه داستان رو براتون تعریف نکنم و فقط حسم رو توصیف کنم.{برای اینکه بدونین خلاصه داستان چیه، سرچ کردن توی گوگل بهترین راه حله!!}

من، مایلز بودم. شاید بیشتر روزهای زندگیم رو مایلزگونه گذرونده باشم. کسی که همیشه یه سوال ته ذهنش هست : " آخرش که چی؟ " و خب هنوز هم اونقدر شجاع نشدم که مثل مایلز زندگیم رو دست خوش تغییر بزرگی شبیه آلاسکا یانگ قرار بدم تا بتونم جواب " شاید بزرگ " رو بگیرم. مایلز کنجکاو بود که زندگی پس از مرگ چه شکلیه و برای پیدا کردن یه جواب مناسب، تبدیل شد به کسی که بارها و بارها خود درونش رو از تغییراتش به تعجب وا می داشت. چیزی که بعد ارتباط چند هفته ای با این کتاب منو همچنان سر ذوق نگه داشته اینه که جان گرین توی اولین کتابش، مسئله ی عشق، ادیان، دوستی و نوعی از بی پروا بودن رو با ظرافت تمام در کنار هم قرار داه و شاهکار بینظیری ساخته تا مادامی اون رو به خاطر می‌آرید، اشکهاتون از جوشش نمی افته. به نظرمن، جان گرین توی مطرح کردن سوالات بنیادی، خیلی استاده. طوری که از اولین صفحه تا آخرین کلمه های کتابش، از خواننده ها میخواد که درباره اش فکر کنن. درباره ی زندگی پس از مرگ، و اینکه مجبورشون نمی کنه چیزی رو تماما و تلقینأ بپذیرن. و این به شدت زیباست. کتابی که تو رو به فکر کردن عادت بده یعنی تونسته به هدفش برسه.

آلاسکای داستان، یه اتاق پر از کتاب داره، جایی که اسمش رو گذاشته کتابخونه ی زندگی و بین همه این کتاب ها، کتابی هست که به نظر میاد شالوده ی ذهنش رو درگیر خودش کرده. یه جمله کلیدی " چگونه خواهم توانست از این لابیرنت بیرون روم " و جوابی که براش پیدا کرده بود: " مستقیم  و سریع "

آلاسکا، توی نیمه داستان، طوری که هیچکس انتظارش رو نداره به آغوش مرگ قدم میذاره و حالا همه در تکاپوی جوابن. مرگ غیرمنتظره ای که هیچ وقت و هیچکس، جز آلاسکا یانگ نمی تونه جوابی براش داشته باشه. شخصیتها فکر میکنن. خودشون رو سرزنش میکنن، نا امید میشن، مرگ آلاسکا رو قبول میکنن و در انتها داستان با یه شاید تموم میشه:

آخرین کلمات توماس ادیسون اینها بودند:

اون جا جای خیلی قشنگیه.

مطمئن نیستم " اون جا " کجاست؛ ولی معتقدم جایی هست و امیدوارم زیبا باشد.

حالا، ما هم مثل شخصیتهای کتاب، به این فکر می کنیم که راه رهایی از این هزارتوی پر پیچ و خم چیه؟ آیا جواب ما به این سوال مثل جواب آلاسکا خواهد بود؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۱
صحرا ^^

book spoiler

 

اگه تا امروز شک داشتم که میتونم با این ژانر ارتباط برقرار کنم، بعد از تموم کردن این کتاب مطمئن شدم که نمی‌تونم. البته توجه به گروه سنی و شناسنامه اثر نکته خیلی مهمیه و میدونم که نباید انتظار بالایی از این اثر داشته باشم، اما گاهی اوقات نویسنده هایی هستن که وقتی آثارشون رو میخونی میتونی خیلی راحت، جدای اینکه نگران برچسب گروه سنی باشی، با قلمش جور بشی و تمام و کمال لذت ببری.

برخلاف دفعات قبل میخوام اسپویل کنم و از چیزهایی بگم که توی این کتاب به نظرم خوب نیومدن.

- معمای کلی طرح داستان، جذاب بود، اما نه تا رسیدن به صفحه آخر، هیجان کتاب فواصل صفحات 70 تا 90 خوب بود، اما قبل و بعدش، هیچ چیزی وجود نداشت که بخواد منو برای ادامه دادن ترغیب کنه

- شخصیت های اضافه ای که کارهای و عجیب و غریب شون به نظرم هیچ سودی برای داستان نداشت

- ربط دادن یه چیزی شبیه سیاه چاله ها به داستان تحت عنوان حلقه زمانی

- کمرنگ بودن نقش خانواده شخصیت اصلی داستان، مخصوصا مادر جیکوب و حذفش در همون صفحات ابتدایی

- پی رنگ ضعیف، نویسنده سعی کرده بود خلاق باشه و فضای جنگ رو توی داستانش بگنجونه و بین گذشته و آینده، پل زمانی و ارتباط خاصی بسازه، اما حقیقتا چیزی نبود که بتونه منو به وجد بیاره

- واکاوی شخصیتها، روحیات، احساسات و حتی دیالوگهای رد و بدل شده بین شون، به نظرم خام بود و هیچ گرمایی نداشت

و همه اینها در کنار هم، باعث شدن که من توی  هشتاد صفحه پایانی، خیلی از جملات رو اسکیپ کردم و خوندم که فقط تمومش کرده باشم. و تنها قسمت خوب کتاب، که بخاطرش دو تا ستاره بهش دادم، عکس های سیاه و سفید قشنگ و عجیبی بود که طبق  واقعیت بودن.

در نهایت،

{صحرا، آدم قصه های رمانتیک و غمگین و عاشقانه است.}

این رو توی دفترم به خودم سرمشق میدم و سعی میکنم یه صفحه کامل ازش بنویسم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۱
صحرا ^^

 

این کتاب عضوی از مجموعه ناخوانده های نمایشگاه کتاب سال 95 بود برای من. (بله، من کتابهایی رو میخریدم که خیلی سطحی عاشقش شون میشدم و حالا اون عادت رو کنار گذاشتم) خوندن چندتا از این مجموعه رو به کل غدقن کردم چون موقع خوندنشون حس خوبی نداشتم. اما از اونجایی که سه شنبه ها با موری رو دوست داشتم دستی به سر این کتاب کشیدم و گفتم که چرا بهش یه فرصت دوباره ندم؟ من نمیدونم شما به معجزه اعتقاد دارین یا نه، ولی بنیاد این کتاب همین کلمه است. معجزه. اوایل داستان، معماهای جذابی مطرح میشد. طوری که هفتاد صفحه ی اول رو مشتاقانه و پیوسته خوندم. و بعدش کتاب برای من، افت شدیدی پیدا کرد. احساس میکردم که این روند رسیدن به جواب، دیگه داره بیش از حد طولانی میشه و خسته کننده است. اما کمر همت بستم و دو سوم باقی مونده رو توی چندساعت تموم کردم. و حسم بعد از خوندن جمله آخر این بود: با اینکه خسته ام کردی ولی هیجان بیست صفحه آخرت باعث شد که به چشم یه معمولی بهت نگاه نکنم. هرچند، نمیتونم کاملا اذعان کنم که کتاب دوست داشتنی تلقی میشه برام یا نه، ولی همینکه بخوام معجزه رو برای خودم تفسیر و معنی کنم، یعنی میچ آلبوم تونسته کارش رو خوب انجام بده. اولین تماس تلفنی از بهشت، این عنوان خودش لقب اسپویلر اعظم رو یدک میکشه و لازم نیست که من توضیح دیگه ای درموردش بدم.

فقط همین رو بگم که بعد از خوندن چندتا اثر، متوجه شدم که طرفدار متن های سهل و فاقد پیچش های ادبی نیستم. البته بازهم نه به طور کامل! و خب شاید بسته به حالت روحی، گاهی اوقات هم بشه از چیزی که گفتم، لذت برد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۲
صحرا ^^

 

بارها پیش خودم و دیگران اقرار کردم که خوندن یه کتاب، بی نهایت لذت بخش‌تر  از دیدن فیلم یا سریال اقتباسی از داستان اون کتابه. و خب همچنان، نظرم تغییر نکرده. اما این بار خیلی خوشحالم که قبل از شروع این مجموعه، هم سینمایی و هم سریال رو نگاه کردم و این، باعث شد که به عقیده و نظر خودم، بیشتر ایمان بیارم. می‌دونم که مقایسه ترفندهای فیلمنامه نویسی برای جذب بیننده و ساختار دنیای سینما با نوشتن یه کتاب کار درستی نیست. و حتا مطمئن نیستم که آیا تا بحال فیلم یا سریالی ساخته شده که تماما به متن کتابش وفادار مونده باشه یا نه؟

راستش وقتی با انبوهی از بازیگرها که دوسشون داری رو به رو میشی، نواقص کار کمتر به چشمت میاد، و ذهنت سعی میکنه بیشتر لذت ببره تا ایرادگیر باشه. برای من، خوندن شهراستخوان‌ها سراسرِ لذت و عشق بود. طوری که بعد از سه فصل، انگار دوباره کنار بازیگرها بودم و صدا و اکتشون رو پیش خودم تجسم میکردم. راستش، شهراستخوانها، یجورایی تجربه اولم توی دنیای فانتزی محسوب میشه. هیچ وقت سلیقه ام سمت فانتزی کشیده نشده و خیلی شیفته‌ی این ژانر نیستم. حتا همین حالا که اولین کتاب رو تموم کردم. (من حتا معروف ترین شون رو هم نخوندم-هری پاتر :D ) اما یه چیزی توی قلم کلر هست که باعث میشه ادامه بدم: عشقی که به جنگیدن منجر میشه و جنگیدنی که با سختی همراهه، اما بالاخره یجایی نتیجه میده و لبهات میخندن، چشمهات اشک شوق میریزن و تو، برای تلاش بیشتر، برای جنگیدن های بیشتر، مصمم میشی. برای همینه که ادبیات فانتزی، طرفدارهای بیشماری توی جهانمون داره و به نظرم این پیام کلی همه اون کتابهایی هست که در این ژانر به رشته تحریر در اومدن. و توی این کتاب، به نظرم همه شخصیتهاش به نوبه ی خودشون قهرمانن و این چیزیه که داستان دنیای سایه رو جذاب میکنه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۲۲
صحرا ^^

 

اصولا وقتی نویسنده ای تبدیل به نویسنده مورد علاقتون میشه، عطش دیوانه واری برای داشتن و خوندن تمام آثارش گریبانتون رو می گیره. ومن، صحرای موراکامی دوست، هیچ وقت از این غافله عقب نمی مونم. ماجرا اینجوری بود که رفتم فروشگاه و قرار بود وسایل ژرونال بخرم. حقیقتا انتخابشون هم کردم ولی وقتی به طبقه ی پایین سر زدم، با قفسه ی زیبای ادبیات ژاپن چشم تو چشم شدم و بعدش دیگه دلم نمیخواست کاری جز کتاب خوندن انجام بدم. این شد که " به آواز باد گوش بسپار " رو از میان همه خوبان برگزیدم و با هم راهی خونه شدیم!

احتمالا این کتاب قراره سوگلی من باشه. چرا؟ چون موراکامی برای اولین بار، با این کتاب شروع به نوشتن کرد اونم وقتی که رفته بود یه مسابقه ی بیسبال رو تماشا کنه و همون اثنا، ایده این رمان یا به قول خودش داستان بلند به ذهنش رسید. کتاب رو دوست دارم نه بخاطر اینکه باید دوسش داشته باشم. دوستش دارم چون شبیه یه راهنماست. چون مقدمه اش بهم گفت اگه توام بخوای، میتونی بنویسی. میتونی تو هم " زایش قصه های میز آشچزخانه ای " خودت رو داشته باشی. موراکامی موقع نوشتن این کتاب 30 ساله بود و امروز که دارم در موردش حرف میزنم تولد 70 سالگیش رو جشن گرفتن. و چهل سال پیوند با نوشتن، با کلمات، با ادبیات این فاتح قله خیال حیرت انگیزه. درمورد خود داستان، میدونین که دوست ندارم واضح بنویسم. اما طبق نوشته ی پشت جلد، رمان در 18 روز از سال 1970 اتفاق می افتد. داستانی از یک فقدان و رابطه هایی که شکل نمی گیرند و ماجراهای یک نسل.

و در آخر قصد دارم بخش هایی از متن کتاب رو که خیلی  برای خودم عزیز بودن با شما به اشتراک بذارم.

  • چیزی به نام نوشته ی کامل وجود ندارد؛ درست همانطور که چیزی به نام یأس کامل وجود ندارد.
  • کار نوشتن را بسیار دردناک می دانم. می توانم یکماه کامل را بدون نوشتنِ حتا یک خط بگذرانم، یا سه شبانه روز پشت سرهم بنویسم، و درآخر بفهمم همه چیزی که نوشته ام اشتباه است. گرچه همزمان عاشق نوشتن هم هستم. کتابت معنا برای زندگی در مقایسه با زندگی کردن آن معنا، مثل آب خوردن است.
  • چگونه ممکن است، کسانی که در نور روز زندگی میکنند عمق شب را درک کنند؟

پی نوشت: نسخه انگلیسی کتاب رو برای دانلود قرار میدم. شاید شما هم مثل من به قلاب های بیشمار یک کتاب عادت نداشته باشین.

 


به آواز باد گوش بسپار - نسخه انگلیسی
حجم: 519 کیلوبایت
توضیحات: https://epdf.pub/queue/hear-the-wind-sing.html
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۱۷
صحرا ^^

 

قبل از هر چیزی، باید اعتراف کنم که عاشق آرامش جلدش شده بودم. اون فونت گرافی ساده و سفید و یه لیلی پا کوتاه که روی پس زمینه سبزآبی کتاب جا خوش کرده بودن. راستش کتابی نبود که بتونم باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنم به این خاطر که در مورد داشتن یه حیوون خونگی بود. تِد، کسی که دوازده سال و نیم با سگش، لیلی، زندگی کرده و حالا سگش اختاپوس گرفته. تد اصرار داره که اون موجود بی رحم رو اختاپوس صدا بزنه. و خب، حس میکنم خوندنش برای اینکه بدونین اختاپوس کیه و چیه بهتر باشه. هیچ وقت عاشق یه موجود دیگه ای به غیر از درختها نبودم. شاید برای همین، درک کردن تِد سخت بود برام. میدونین، گاهی وقتها، چیزهای دیگه ای از یه کتاب وجود دارن که میتونن برای آدم دلنشین جلوه کنن. و این بار، من عاشق داستان نشدم، عاشق ظرافت روایت، طراحی جلد، حروف چینی، ترفندهای زیرکانه ترجمه و اون لبه های گرد کتاب شدم که شاید به نظر عجیب بیاد. از خوندن لیلی و اختاپوس پشیمون نیستم چون رسالتش رو به اندازه همون یه فصلی که انتظار داشتم ازش، انجام  داد و باعث شد موقع خوندنش به کلمه های، اندوه، فقدان و دلتنگی بیشتر فکر کنم. و حالا، تِد اینجاست تا داستان لیلی رو با هربار عاشق شدنش، برای دنیا تعریف کنه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۴:۵۴
صحرا ^^

شاید اگه هنوزم دبیرستانی بودم، خوندن النور و پارک، قلبم رو به تپش مینداخت. یه داستان نوجوون پسند که نشون داد شکل گیری اولین عشق چطوری بود. فصل های ابتدایی، رغبتم برای پیوسته خوندنش کم بود. جوری نبود که نتونم کتاب رو زمین بذارم و به سرعت تمومش کنم. اما از اونجایی که عشق النور و پارک قوی تر شد و گره هایی که توی داستان ایجاد شده بود شروع به باز شدن کردن
، خوندن منم سرعت گرفت و اینجوری شد که چیزی نزدیک به 300 صفحه رو توی چند ساعت تموم کردم و خسته نشدم. بارزترین حسی که موقع خوندن عاشقانه النور و پارک بهم دست میداد این بود که چقدر موقتی به نظر میاد، هرچند که امیدوار بودم واقعا موقتی نباشه شاهد یه رومنس طولانی تر باشم.

النور و ناپدریش.

پارک و خط چشم کشیدن هاش.

ایمپالا و فرار.

مینه سوتا، شهر هزار دریاچه.

و عشقی به کوتاهی یه چشم برهم زدن.

اگه شما هم مثل من کتاب النور و پارک توی قفسه کتابخونه تون نشسته تا قبل از اینکه دیر بشه خوندنش رو شروع کنین چون توی بیست و دو سالگی اونقدر که باید قلبتون رو به تپش نمیندازه. اما درس های زیادی برای یادگیری داره.

 

پی نوشت:مبحث نژاد پرستی توی این کتاب به خوبی توصیف شده بود. که به نظرم یکی از امتیازهای مثبتش محسوب میشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۵
صحرا ^^

book spoiler

افسردگی.

قصه حقیقی نبرد نویسنده کتاب با دیو چند سر افسردگی. نوشتن از احساسم بعد از خوندن این کتاب، به شدت پیچیده و دشواره. به این خاطر که بخشی از اون رو لمس کردم. شاید هم بخشی از اون رو همه ماهایی که  توی این اقلیم زندگی می کنیم به واسطه شرایط جامعه مون، چشیده باشیم. هرچی که هست، خوندن .دلایلی برای زنده ماندن. تنها یه چیزی رو به طور واضح بهم یادآوردی کرد. اینکه نامرئی بودن طبیعیه. بخاطر اینکه انواع مختلفی از درد وجود داره. و هرکسی درد خودش رو داراست. یه درد ویژه و منحصر به فرد. مت هیگ، توی این کتاب از سختی های دوران بیماریش حرف  میزنه، اون دالان تاریکی که توش گیر کرده بوده و هیچ نقطه روشنی رو انتهاش نمیدیده، برامون تصویر میکنه و بهمون نشون میده که چطور ازش گذشته و هنوز هم، بعد از سالها، گاهی اوقات این افسردگی چطور گربانگیرش میکنه. نوشتن از این کتاب، واقعا برام سخته. به نظرم اون احساس دچار بودن حتی به اندازه 0.0001 درصد میتونه دلیلی باشه تا باهاش ارتباط بگیرین. و خب، اگه تا به حال به این نتیجه نرسیدین و فکر میکنین از افسردگی مبرا هستین، بازهم خوندنش رو بهتون توصیه میکنم. ممکنه توی اطرافیانتون، کسی باشه که دچار به افسردگیه و خوبه که حداقل بدونین یه شخص افسرده چطور به دنیا نگاه میکنه و یاد بگیرین توی چه مواقعی، چطور باید دستش رو گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۴
صحرا ^^

راجع به اُوه کلمات زیادی توی ذهنم چرخ میزنه. اُوه پیرمرد 59 ساله ای که قصه زندگیش غمناک تر از چیزیه که شخصیت خشکش نشون میده. داستان، همراه با جزئیات و توصیفات فراوون پیش میره. و من عاشق توصیف های جزئی ام. اما از یجایی به بعد، دیگه حوصله ام برای خوندن این توصیفات یاری نمی کرد. نه اینکه بخوام از قلم بکمن ایراد بگیرم، اما در برابر کتاب های دیگه اش، ریتم مردی به نام اُوه، خیلی کند بود و باعث میشد کشش لازم رو برای پیوسته خوندنش، ازت سلب کنه. بکمن، زیر و بم اُوه رو با ظرافت تمام به نمایش گذاشته. عواطف انسانی رو جوری به تصویر کشیده که فقط و فقط از خودش برمیاد. تو رو به بطن ماجرا هل میده و آروم آروم، سرنوشت شخصیتهاش رو باهات به اشتراک میذاره. در واقع نقطه قوت این کتاب بکمن، میتونم بگم همینه. قسمت هایی از داستان که به گذشته اُوه برمی گشت، برای من جذابیت بیشتری داشت. مخصوصا وقتهایی که راجع به سونیا همسر اُوه، گفته میشد، هیجان بیشتری برای ادامه دادنش پیدا میکردم. مردی به نام اُوه، کتابی بود با نصیحت های جزئی. کتابی که تقابل دنیای سنتی و مدرن رو با قشنگترین حالت ممکن بیان کرده بود. کتابی که عشق، درونش درخشش عجیبی داشت و بین تمام شخصیت هاش احساس میشد. با اینکه رضایت خاطر کامل از خوندنش حاصل نشد و بی نهایت آروم پیش می رفت، اما بعضی صفحه ها در عین سادگی، با خودشون مفاهیم عمیق انسانی  رو به همراه داشتن. کسایی که نمیتونن با ریتم آروم کتاب پیش برن، موقع خوندنش اذیت میشن. پس پیشنهاد من اینه که اگه حوصله خوندن همچین کتابی رو ندارین، بجاش توی گوگل نقل قول های تاثیر گذارش رو سرچ کنین برای خودتون یه گوشه ای یادداشت شون کنین. حقیقتا، نقل قول های زیبای بی شماری انتظارتون رو خواهد کشید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۳
صحرا ^^

 

یه زمانی وجود داشت که من فقط دوست داشتم داستان ها و نوشته های غمگین بخونم. تراژدی بهشت من بود. وقتی کلمه ها منو به گریه مینداختن، احساس خوبی بهم دست میداد. و شما نمیدونین این غم، این میل به غمگین بودن چقدر افراطی توی وجودم شروع به رشد کرد. و این افراط تا جایی پیش روی پیدا کرد که من حتی توی خرید کتاب، سعی میکردم عنوانی رو انتخاب کنم که ردی از کلماتی این دستی، توش باشه.

تابستان غم انگیز ساموئل اس

و دلیل انتخاب این کتاب، همون کلمه بود.

با اینکه اشتیاق زیادی برای مضامین غمگین داشتم، کتاب برخلاف اسمش فضای تاریک خاصی نداشت. و من با خوندن 10 صفحه، کنار گذاشتمش. شاید سبکش رو نپسندیده بودم. (هیچ وقت از روی عنوان، یه کتاب  رو انتخاب نکنین. تحقیق راجع بهش خیلی بهتره.) تا اینکه چند روز پیش، بعد از تقریبا دوسال، برای اینکه بتونم چالش کتابخوانی سال 2019 ام رو تموم کنم، بخاطر حجم کمش، دوباره از توی کتابخونه بیرون آوردمش. داستان ساموئل برام جذاب نبود. نمیدونم بخاطر ترجمه بود یا قلم خود نویسنده. شاید هم هیچکدوم. چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و نمیخواستم که چیزهای غمگین رو دوست داشته باشم. بعضی وقت ها، نمیدونی چرا، اما بی رغبت و انگیزه، کتابی رو میخونی که فکر میکردی میتونی دوسش داشته باشی. این عجیب نیست. اشتباه نیست. چون روحیات ما مدام در حال تغییر کردنه. با این حال، کتاب رو خوندم. توصیفات جزئی دلنشینی داشت و البته پر بود از سانسور : ) که فرار ازش توی اینجا اجتناب ناپذیره.

راجع به کتاب حرف خاصی نزدم. چون وقتی چیزی به دلم نشینه، نمیتونم راجع بهش خوب حرف بزنم. فکر کنم یجور درددل بود. یکمی اختلاط! با شما.

اگه شما خوندینش، خوشحال میشم درباره اش بنویسن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۲
صحرا ^^