Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

۳۲ مطلب با موضوع «کتاب ها» ثبت شده است

آرامش.

این تمام حسی بود که موقع خوندن سه شنبه ها با موری بت صحرا همراه بود. نوشتن از خلاصه داستانها، برای من خوشایند نیست. شاید گریز از خلاصه کردن، برای یه توضیح کوتاه درمورد درون مایه داستان، چیزی باشه که خیلی ها راغبش باشن، اما خب میدونم که بی شمار صفحه وجود داره که توشون پر از این خلاصه هاست. من کتاب ها رو نقد نمیکنم. فقط احساسم رو درموردشون به رشته تحریر درمیارم و اون چیزی رو راجع بهشون بیان میکنم که روی قلبم به شدت تاثیر گذار بوده.

شنیدن حرف های موریِ در بسترِ بیماری، ابدا حس نصحیت شنیدن نداشت. حرفهای موری از دلش می اومدن و به همین خاطر به دل خواننده هم می نشستن. وقتی کتاب رو میخوندم، نگران هیچ درگیری عشقی نبودم، مثلث عشقی، شکست عشقی و از این قبیل موارد. سه شنبه ها با موری شبیه یه ایستگاه انتظاره. نشستی تا خستگی در کنی. منتظر اتوبوس حوادثی و در و دیوار این ایستگاه پر از جمله های قشنگه. جمله هایی که موری به شاگرد قدیمی خودش میچ، سه شنبه هر هفته میزنه. و تو اونجایی. میخونی و ذهنت رو خالی میکنی. از اینکه کسی با مهربونی و درایت تجربه هاش رو باهات درمیون میذاره خرسندی و دلت نمیخواد که موری چشم هاش رو برای همیشه ببنده. اما یادت میاد که هر تولدی با مرگ معنا پیدا میکنه و وقتی داری به جمله ی موری فکر میکنی، یه لبخند بزرگ روی لبت پدیدار میشه:

" مرگ به زندگی خاتمه می دهد، اما رابطه باقی می ماند. "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۱
صحرا ^^

اگنس مرده است.

داستانی او را کشت.

یعنی اگه اولین صفحه کتابی با چنین جملاتی شروع بشه، شما عاشقش نمی شین؟ گره ای که تنها با دو خط ابتدایی داستان بیان میشه و بعد از اون، همون طور که توی پست قبلی نوشتم بنا بر خصوصیات و سبک قلم اشتام، دوباره از نقطه گسست، واکاوی داستان به سمت عقب شکل میگیره و ما وارد همون دنیایی میشیم که میخواد بهمون نشون بده اگنس چطور و چه زمانی بهش پا گذاشته. داستان درباره ی مردیه که می نویسه و توی یه کتابخونه عمومی با زنی به اسم اگنس آشنا میشه. و خب، این آشنایی با آشناییهای دیگه از نظر من خیلی متفاوت بود. زندگی مشترک با شمایلی غریب که در بطنش بازهم میشد اون روح سرد و جریان سرد رو کاملا احساس کرد اما به چاشنی گرمای عشق موقت، آغشته شده بود. قصدم از نوشتن درباره کتابهایی که خوندم وخواهم خوند به هیچ وجه اسپویل کردن نیست. چون میدونم برای خیلی ها خوشایند نیست. فقط میخوام بهتون بگم که اگنس ارزشش رو داره. اگنس ارزش تحمل کردن قالب سرد زندگی سوئیسی ها رودر قالب کلمات داره. و این حقیقت محضه که اشتام با چنین خصوصیتی توانایی گرم کردن همه قلب های عاشق رو درون خودش و استعدادش به یدک میکشه. تمام نوشته های سرد اشتام، گرمن. و این بینظیرترین پاردوکسی هست که یه نویسنده میتونه دچارش باشه. با اگنس عاشق بشید، اشک بریزید و یه پایان زیبا رو تجربه کنین.

به نظرم همین اندازه از اگنس برای معرفیش، کفایت میکنه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۰
صحرا ^^

book spoiler

قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتابهاش گفته شده همه چی از یه گسست برای شخصیت اصلی شروع میشه و بعد زمان به عقب برمیگرده و واکاوی شخصیت داستان، آروم آروم شکل میگیره. نقطه قوت کارهاش، توی توصیفات جزئی اما کاراست. و این حس یخ زدگی تمام مدتی که دارین قلمش رو میخونین باهاتون باقی می مونه. اشتام شبیه یه شکارچی ماهر، قلب خواننده رو به دست میاره و با تفکر شخصیت اصلی داستانش، اون فرد رو همراه می کنه. شاید این یخ زدگی نشأت گرفته از فرهنگ کشوری که درِش متولد شده، مطابق میل خیلی از خواننده ها نباشه و اونها رو اذیت کنه، اما میشه گفت که برجستگی آثار اشتام از همین عنصر وام گرفته شده. و اما در مورد " روزی مثل امروز " تمام چیزهایی که گفتم صدق میکنه. درست مثل همه نوشته های دیگه اشتام، داستان "آندرآس "ِ معلم از جایی شروع میشه که تصمیم میگیره قبل از گرفتن جواب آزمایشش، خونه اش رو بفروشه و به زادگاهش برگرده و عشق قدیمی خودش " فابین " رو جست و جو کنه. گره های زندگیش رو یکی یکی بشکافه و قبل از اینکه شما در موردش به نتیجه قطعی برسین، اشتام تصمیم میگیره که دفتر زندگی آندرآس رو برای ما ببنده.

و حالا ما می مونیم و یک مشت کلمه.

ما می مونیم و فکرهای کوچیک و بزرگ مون و برای لحظاتی خودمون رو درگیر این میکنیم که آخرِ زندگی آندرآس جاییکه که اشتام نقطه گذاشته یا میتونه ادامه داشته باشه؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۰
صحرا ^^

راجع به مجموعه داستانها، نمیشه کاملا منسجم نوشت و حرف زد. چون هر کدوم از اون داستانها دنیای خودشون و ویژگی های خاص خودشون رو دارن. حس میکنم وقتی با مجموعه داستان طرفم، نوشتن از نویسنده و طرح کلی چیزی که توی ذهنش پرورش داده آسون تر باشه. " کجا ممکن است پیدایش کنم " اسم یکی از داستانهاییه که خود کتاب هم به این اسم توسط انتشارات چشمه منتشر شده. موقع خوندنش حس میکردم اندازه کتاب دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نمی تونه سر ذوقم بیاره. اما از همون لحظه ای که به " کجا ممکن است پیدایش کنم " رسیدم، یه دل نه صد دل عاشقش شدم. با اینکه داستان ها هیچ ارتباطی بهم نداشتن، اما انگار اینجا نقطه عطف بود. اینجا همون جایی بود که ذهن موراکامی رو ستایش کردم. استاد بزرگِ همه ی شناورنویسی ها. یکی از ویژگی های موراکامی که خوندن کتابهاش رو برام دلچسب میکنه اینه که به شروع و پایان های منظم و برنامه ریزی شده علاقه ای نداره. شما می تونین اقیانوسی رو در نظر بگیرین که تخته چوب روی موج هاش شناوره. گاهی وقتها هوا طوفانیه، گاهی آروم و صافه و گاهی بارونی. اقیانوس از هر طرف تا بی نهایت ادامه داره و تخته چوب همچنان شناوره. نه غرق میشه، نه کاملا  به ساحل میرسه. هرچند ممکنه این تخته چوب سوار بر موجها تا نزدیکی ساحل سفر کنه. داستانهای موراکامی شبیه اون تخته چوبن. تو از وسط کلمه ها سر درمیاری، توی یه برش زمانی میچرخی و از اینکه به آخرش نمیرسی ترس نداری.

و باید بگم داستان  " خواب " که به عنوان آخرین داستان این کتاب در نظر گرفته شده، از قسمت های برجسته اش به حساب میاد.

موراکامی رو برای نتیجه گرفتن نخونین. برای یه پایان مشخص یا هرچیزی شبیه به این. بذارین همراه با اون تخته چوب، ذهن شما هم شناور بودن رو تجربه کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۴:۲۹
صحرا ^^

 

 

 

 

کافیه دلباخته ی شعر باشی و وقتی مابین قفسه های ادبیات داستانی توی یه کتاب فروشی بزرگ چرخ میزنی، " انجمن شاعران مرده " صدات بزنه.

اول از همه باید بگم که من فیلمش رو ندیدم و بنابر اطلاعات قبلی داستان فیلم و کتاب باهم متفاوته.

حالا هم کمربندهاتون رو محکم ببندین که سفر ما به دل غاری که انجمن شاعران مرده توش برگزار میشه، شروع شده.

از بالای سر داستان که رد بشیم اولین چیزی که خودنمایی میکنه مدرسه ی تمام پسرانه "ولتون " ئه. جایی که مدیر و معلم ها و کادرش، مبادی آداب ترین آدم های کره زمینن و دلشون میخواد به هر پسری به چشم ماشین برآورده کردن امیال والدین شون، نگاه کنن.

بین اون همه دانش آموز داستان حول چندتا پسر میگرده که یه روز، با معلم جدیدشون، یعنی آقای " کیتینگ " آشنا میشن. کسی که توی بدو ورودش به کلاس از بچه ها میخواد، "ناخدا، ای ناخدای من " صداش بزنن و همین کافیه تا عاشقش بشین. قصه ی این کتاب، قصه شکستن عادت هاست. قصه ی تلاش کردن برای اینکه بتونی از یه پنجره جدید، به اتفاق های بیرون از ذهنت نگاه کنی

پسرهای قصه، طبق یسری اتفاق، متوجه انجمنی میشن که برای سالها خاموش و متروک بوده و حالا تصمیم میگیرن که دوباره اون رو راه بندازن

چیزی که مهمه، اینه که قهرمان من توی این کتاب یه شخص خاص نیست. یه تفکره. یه صداست. یه انگیزه است که از زبون آقای کیتینگ بین کلمه ها نفوذ پیدا کرده، شعر شده، قریحه طبع آزمایی برای فریاد درونی رو برانگیختن شده و مثل خون نشسته توی رگ های خشکیده و تشنه ای که بهش نیازمند بودن.

پایانی تلخی داره. اما یه تلخی مطلوب. چیزی که بهمون یادآوری میکنه تغییر همیشه و همیشه با درد همراهه.

انجمن شاعران مرده، قربانی میگیره.

استعدادی برای همیشه خاموش میشه.

عده ای صحنه سازی میکنن.

و کسی محکوم میشه که از پسرهاش ممنون بوده.

 

بخونین و ازش لذت ببرین.

بخونین و بدونین که بدون درد کشیدن، هیچ مسیری هموار شدنی نیست.

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۹
صحرا ^^

 

 

حس میکنم چیزهایی که قراره در این کتاب بنویسم یکمی بیرحمانه به نظر برسه ولی خب باید حقیقت ها رو نوشت.

برای همین متنی رو ضمیمه پست میکنم که وقتی کتاب رو خریدم نوشته بودم.

 

تیراژ 500 نسخه؟
اونم برای چاپ پنجم؟
من نمیفهمم صعنت چاپ و بازار کتاب داره به کجا کشیده میشه.
وقتی خریدمش خوشحال بودم چون بعد از گشتن کتابفروشی های متعدد و هربار ناامید شدن با شنیدن جمله " نداریمش متاسفانه " رفتم کتابسرای تندیس توی خیابون ولیعصر و خب تنها نسخه ای که براشون مونده بود مال من شد. اما وقتی کتاب رو برداشتم که ورق بزنم دیدم یکمی برگه هاش از حالت طبیعی خارج شدن و انگار خیس شده بودن که این به روزشون اومده بود. با ناراحتی به مسئول فروش گفتم و انبار رو چک کرد. ولی گفت نسخه دیگه ای ندارن.
و خب با دیدن تیراژ محدود کتاب، تصمیم به خرید گرفتم. چون ممکن بود دیگه تجدید چاپ نشه. فروشنده ده درصد بخاطر خرابی کتاب بهم تخفیف داد که دستش درد نکنه. 
ولی وقتی منتظر مترو بودم و کتاب رو باز کردم حسابی توی ذوقم خورد. 
همون صفحه اولش غلط املایی داشت و مترجم روون و یکدست ترجمه نکرده بود. با اینکه از قواعد ترجمه چیزی نمیدونم ولی حس میکنم خودم میتونستم بهتر ترجمه کنم. ( وی عصبانی بود ) 
البته هدفم از خرید کتاب، این بود که تفاوت های انیمه ای و داستانی رو متوجه بشم.
اما واقعا از نشر کتابسرای تندیس انتظار همچین ترجمه و ویراستاری ضعیفی رو نداشتم.
فکر کن، هری پاتر با ترجمه ویدا اسلامیه، از این نشر کلی سر و صدا به پا کنه و به کتاب دیگه ای مثل قلعه متحرک کمترینش برسه.
امیدوارم داستان و قلم دایانا جونز از دلم دربیاره.

 

خب حالا من اینجام وخیلی سخته که بخوام اعتراف کنم برای اولین بار، انیمه اقتباسی که از این رمان ساخته شده برام از خود کتاب قشنگتر و جذابتره. شاید یکی از دلایلی که کتاب خیلی به دلم ننشست واقعا ترجمه غیرقایل قبولش-از نظر من- باشه. اما مطمئنم دلیل دوم و محکمتر بخاطر نگاه میازاکی به درون مایه داستان و تلفیقش با زادگاهشه. با ژاپن، با جنگ جهانی و همه سختی هایی که مردمش تحمل کردن تا امروز به اینجایی که هستن برسن

و خب تمام مدت زمانی که کتاب رو مطالعه میکردم فقط به شوق خوندن جمله ای جلو میرفتم که وقتی به صفحه آخر رسیدم خبری ازش نبود. راستش ناراحت شدم. اما میازاکی میازکی عه و دایانا جونز، دایانا جونزه. نمیشه توقع تطابق کامل داشت. در نهایت، قلعه متحرک تجربه جذابی از دنیای سحر و جادوئه و شاید داشتن یه قلعه شبیه قلعه متحرک هاول رویای خیلی هامون باشه

 

 

 

Related image

 

 

Related image

 

Related image

 

 

Related image

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۲
صحرا ^^

 

 

 

چی صداش کنیم که حق مطلب ادا بشه؟

مرد جادویی ژاپنی؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی و حد مرزی داره؟

مرد جادویی ژاپنی که تخیل بی حد و مرزی داره و از همون بار اولی که صحرا کلماتش رو خوند یه دل نه صد دل عاشق سبک نوشتنش شد؟

اگه بخوام از هاروکی بنویسم میتونم کیلومترها، همه صفات خوبی که یه نویسنده میتونه داشته باشه و باهاش خواننده هاش رو به وجد بیاره جمله سطر بالا رو ادامه بدم.

هاروکی مثل همه چیزهای کوچیکی که توی ژاپن وجود دارن، منو جادو میکنه.

و قدرت جادوش به قدری زیاده که وقتی داستان هاش رو میخونم دیگه توی این دنیا نیستم. منم همراه با شخصیت ها، توی طول داستان قدم میزنم، عاشق میشم، اسپاگتی می پزم و از افسردگی رنج میبرم

عنوانی که برای پست مطرح کردم در واقع اسم یکی از مجموعه داستان های هاروکی موراکامیه که به عنوان گل سرسبدشون انتخاب شده و نشسته روی جلد کتاب.

کتاب پیش رو، هفدهمین چاپش رو از انتشارات ثالث پشت سر گذاشته و 131 صفحه داره که بخاطر شیرین بودن قلم نویسنده میشه توی یک ساعت یا حتی کمتر خوند و تمومش کرد

مترجم  - محمود مرادی - این کتاب به شدت رسا و روون ترجمه کرده این کتاب رو که باعث کل زمانی که به خوندنش اختصاص دادم یه لبخند بزرگ ضمیمه لبهام باشه

هفت تا داستان، هفت بار زندگی خارق العاده، هفت بار غرق شدن توی دنیایی که وجود خارجی نداره.

دنیای اول: بید نابینا، زن خفته

دنیای دوم: سال اسپاگتی

دنیای سوم: میمون شیناگاوا

دنیای چهارم: قلوه سنگی که هر روز جابجا میشود

دنیای پنجمدیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل

دنیای ششم: اسفرود1 بی دم

دنیای هفتم: مرد یخی

 

اگه بخوام ژاپن رو با یه نویسنده به یاد بیارم قطعا اون شخص، هاروکی موراکامی نازنینمه.

دلم میخواد همه تون این هفت بار رو با شخصیت های قشنگ موراکامی زندگی کنین.

 

 

 

 


1:یه نوع پرنده

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۳
صحرا ^^

 

خواهان تجربه کردن یه حس منحصر به فرد هستین؟

دمیان منتظر شماست.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۸
صحرا ^^

 

 

 

book spoiler

 

 

 
 
 

 

 

 

 

 

 

اولین بار که استوری نشر نون رو دیدم، باورم نمیشد که این کتاب قراره به چاپ برسه. چون اگر جویای احوالات و نوشته های آدام سیلورا باشین، میدونین که توی چه موضوعاتی دست به قلم بوده و بنابر شرایطی که نمیخوام بازگو کنم امکان ترجمه کتاب توی کشورمون وجود نداشت. ولی واقعا نشر نون اینکار رو انجام داد و خب مشخص شد که یکسری سانسورها توی راه داریم.
اولش ناراحت بودم، چون اساسا باسانسور کردن متن کتاب ها مخالفم ولی وقتی کلی تر بهش نگاه کردم متوجه شدم که شاید چشم پوشی از بخش کوچیکی از داستان، بتونه اتفاق های بزرگتری رو رقم بزنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت انتخاب بین بد و بدتر. حالا چرا بد و بدتر؟ سانسور کردن یه کتاب قشنگ نیست چون به هرحال قسمتی از حس کتاب که توی قسمت های سانسور شده وجود داشته از بین میره. اما وقتی اینجا شرایط ایجاب میکنه، باید بین خوندن یه کتاب سانسور شده با کلی پیام و یه کتاب با زبون اصلی که شاید هرکسی مهارت لازم رو برای خوندنش نداره، حساب و کتاب کنی. تو انتخاب میکنی کتاب ترجمه بشه و تعداد افراد بیشتری بتونن اونو بخونن چون کتاب ها زاده میشن تا بخونیمشون. پس تا اینجا یه بخش کوچیک از رسالت چاپ کتاب بهش تحقق بخشیده میشه. و برای اون قسمت های حذف شده، میشه از بقیه کمک گرفت. میشه دنبالش رفت و با یکمی تلاش متوجه شد که وقتی نویسنده اونها رو مینوشته چه هدفی داشته
کتاب هردو در نهایت می میرند به قلم آدام سیلورا، با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی، از نشر نون به هر ترتیبی که بود به چاپ میرسه و حالا وارد دنیای اون میشیم.

کتابی که پیرامون دنیایی میگرده که شخصیت هاش کمتر از بیست و چهار ساعت با مرگ فاصله دارن و توی جدال و کشمکش های ذهنی شون، به تمام چیزهایی که توی زندگی از سر گذروندن فکر میکنن.

دوتا پسر که هرکدوم دغدغه های خاص خودشون رو دارن و به روش خودشون قراره با آخرین روز زندگی شون کنار بیان یا در واقع دوست بشن
نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم چون اسپویل کردن کار درستی نیست. و ترجیح میدم شخص خواننده، خودش تک تک اتفاق ها و دیالوگ ها و رازهای درونشون رو کشف کنه.
پس فقط حسی که موقع خوندش داشتم رو باهاتون به اشتراک میذارم.
مرگ، در ظاهر کلمه وحشت برانگیزی میتونه باشه و وقتی چند فصل ابتدایی کتاب رو میخوندم بغض به قدری گلوم رو آزار می داد که ناخواسته کتاب رو می بستم. درد شدیدی رو از شدت ناراحتی توی قلبم احساس میکردم و نمی تونستم یه لحظه هم از فکر مرگ رها بشم.
اما همین طور که داستان پیش میرفت و با شخصیت ها همراه میشدم به راحتی می تونستم تصور کنم که جای یکی از اون هام و حالا که قراره کمتر از یک روز دیگه ساکن این کره خاکی نباشم، چطور روزم رو میگذرونم؟ چطور آخرین روزم رو می سازم که وقت رفتن، احساس پشیمونی نداشته باشم.
و میخوام بگم این کتاب واقعا کمکم کرد که به مرگ دید جدیدی پیدا کنم.
و میخوام تشکر کنم از میلاد بابانژاد عزیز،
که دایرکت های منو بی پاسخ نذاشت و شبیه یه دوست صبور به حرف های من گوش داد. خوشحالم که مترجم این کتاب بودن و با حوصله تمام نظرات خواننده ها رو پیگیری میکنن.
و در پایان، 
پیشنهاد من به شما اگه از مرگ واهمه دارین، خوندن این کتابه. وقتی از چیزی میترسی، فرار کردن ازش بی فایده است. پس برو سمتش. با تمام حواس، اون رو به آغوشت دعوت کن و زیر گوشش زمزمه کن که راجع بهش اشتباه فکر میکردی.

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۵۰
صحرا ^^

 

 

 

book spoiler

 

 

 

 

 




تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شروع میکردم و خب اعتراف میکنم که حجم کم دختر پرتقال ترغیبم کرد تا با اون شروع کنم
ترجمه فارسی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به خوندن متن انگلیسی. کتاب ساده و فوق العاده روونی بود حداقل برای من که زبانم در حد رفع نیاز خوبه و علاقه ی چندانی هم بهش ندارم. با وجود ساده بودن متن، اما بازهم نزدیک دو ماه طول کشید تا کتاب رو تموم کنم
دختر پرتقال، همراهم بود.
توی اتوبوس، مترو و خیابون. هرجایی که احساس میکردم الآن وقتشه، کتاب رو از توی کیفم در میاوردم و متوجه نمیشدم که زمان چطور سپری میشه.
ایده های پدر جرج، برای توصیف دختر پرتقال، بهم یاد داد که میشه از کنار یه موضوع ساده، خیلی پیچیده رد شد. میشه فرضیه های مختلف ساخت. میشه مدام سوال پرسید و مدام دنبال جواب بود
"
بسط دادن عاشقانه ای عجیب به فلسفه و تلسکوپ هابل"
گمونم این توصیف مناسبی برای دختر پرتقال باشه، حد اقل از نظر من.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۸
صحرا ^^