Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

مهم نیست همدیگه رو نمی شناسیم، همین که کلمات رو بشناسیم برای ما کافیه.

Call me sahra

عاشق نوشتنم. دوست دارم رنگی ترین آدم دنیا باشم و برای گلدون هام اسم بذارم. برم توکیو. توی یه کافه کوچیک و دنج کتاب بخونم و به این فکر کنم که کلمه ها بهترین دوستهای منن.

آخرین نظرات

راجع به اُوه کلمات زیادی توی ذهنم چرخ میزنه. اُوه پیرمرد 59 ساله ای که قصه زندگیش غمناک تر از چیزیه که شخصیت خشکش نشون میده. داستان، همراه با جزئیات و توصیفات فراوون پیش میره. و من عاشق توصیف های جزئی ام. اما از یجایی به بعد، دیگه حوصله ام برای خوندن این توصیفات یاری نمی کرد. نه اینکه بخوام از قلم بکمن ایراد بگیرم، اما در برابر کتاب های دیگه اش، ریتم مردی به نام اُوه، خیلی کند بود و باعث میشد کشش لازم رو برای پیوسته خوندنش، ازت سلب کنه. بکمن، زیر و بم اُوه رو با ظرافت تمام به نمایش گذاشته. عواطف انسانی رو جوری به تصویر کشیده که فقط و فقط از خودش برمیاد. تو رو به بطن ماجرا هل میده و آروم آروم، سرنوشت شخصیتهاش رو باهات به اشتراک میذاره. در واقع نقطه قوت این کتاب بکمن، میتونم بگم همینه. قسمت هایی از داستان که به گذشته اُوه برمی گشت، برای من جذابیت بیشتری داشت. مخصوصا وقتهایی که راجع به سونیا همسر اُوه، گفته میشد، هیجان بیشتری برای ادامه دادنش پیدا میکردم. مردی به نام اُوه، کتابی بود با نصیحت های جزئی. کتابی که تقابل دنیای سنتی و مدرن رو با قشنگترین حالت ممکن بیان کرده بود. کتابی که عشق، درونش درخشش عجیبی داشت و بین تمام شخصیت هاش احساس میشد. با اینکه رضایت خاطر کامل از خوندنش حاصل نشد و بی نهایت آروم پیش می رفت، اما بعضی صفحه ها در عین سادگی، با خودشون مفاهیم عمیق انسانی  رو به همراه داشتن. کسایی که نمیتونن با ریتم آروم کتاب پیش برن، موقع خوندنش اذیت میشن. پس پیشنهاد من اینه که اگه حوصله خوندن همچین کتابی رو ندارین، بجاش توی گوگل نقل قول های تاثیر گذارش رو سرچ کنین برای خودتون یه گوشه ای یادداشت شون کنین. حقیقتا، نقل قول های زیبای بی شماری انتظارتون رو خواهد کشید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۳
صحرا ^^

 

یه زمانی وجود داشت که من فقط دوست داشتم داستان ها و نوشته های غمگین بخونم. تراژدی بهشت من بود. وقتی کلمه ها منو به گریه مینداختن، احساس خوبی بهم دست میداد. و شما نمیدونین این غم، این میل به غمگین بودن چقدر افراطی توی وجودم شروع به رشد کرد. و این افراط تا جایی پیش روی پیدا کرد که من حتی توی خرید کتاب، سعی میکردم عنوانی رو انتخاب کنم که ردی از کلماتی این دستی، توش باشه.

تابستان غم انگیز ساموئل اس

و دلیل انتخاب این کتاب، همون کلمه بود.

با اینکه اشتیاق زیادی برای مضامین غمگین داشتم، کتاب برخلاف اسمش فضای تاریک خاصی نداشت. و من با خوندن 10 صفحه، کنار گذاشتمش. شاید سبکش رو نپسندیده بودم. (هیچ وقت از روی عنوان، یه کتاب  رو انتخاب نکنین. تحقیق راجع بهش خیلی بهتره.) تا اینکه چند روز پیش، بعد از تقریبا دوسال، برای اینکه بتونم چالش کتابخوانی سال 2019 ام رو تموم کنم، بخاطر حجم کمش، دوباره از توی کتابخونه بیرون آوردمش. داستان ساموئل برام جذاب نبود. نمیدونم بخاطر ترجمه بود یا قلم خود نویسنده. شاید هم هیچکدوم. چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و نمیخواستم که چیزهای غمگین رو دوست داشته باشم. بعضی وقت ها، نمیدونی چرا، اما بی رغبت و انگیزه، کتابی رو میخونی که فکر میکردی میتونی دوسش داشته باشی. این عجیب نیست. اشتباه نیست. چون روحیات ما مدام در حال تغییر کردنه. با این حال، کتاب رو خوندم. توصیفات جزئی دلنشینی داشت و البته پر بود از سانسور : ) که فرار ازش توی اینجا اجتناب ناپذیره.

راجع به کتاب حرف خاصی نزدم. چون وقتی چیزی به دلم نشینه، نمیتونم راجع بهش خوب حرف بزنم. فکر کنم یجور درددل بود. یکمی اختلاط! با شما.

اگه شما خوندینش، خوشحال میشم درباره اش بنویسن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۲
صحرا ^^

آرامش.

این تمام حسی بود که موقع خوندن سه شنبه ها با موری بت صحرا همراه بود. نوشتن از خلاصه داستانها، برای من خوشایند نیست. شاید گریز از خلاصه کردن، برای یه توضیح کوتاه درمورد درون مایه داستان، چیزی باشه که خیلی ها راغبش باشن، اما خب میدونم که بی شمار صفحه وجود داره که توشون پر از این خلاصه هاست. من کتاب ها رو نقد نمیکنم. فقط احساسم رو درموردشون به رشته تحریر درمیارم و اون چیزی رو راجع بهشون بیان میکنم که روی قلبم به شدت تاثیر گذار بوده.

شنیدن حرف های موریِ در بسترِ بیماری، ابدا حس نصحیت شنیدن نداشت. حرفهای موری از دلش می اومدن و به همین خاطر به دل خواننده هم می نشستن. وقتی کتاب رو میخوندم، نگران هیچ درگیری عشقی نبودم، مثلث عشقی، شکست عشقی و از این قبیل موارد. سه شنبه ها با موری شبیه یه ایستگاه انتظاره. نشستی تا خستگی در کنی. منتظر اتوبوس حوادثی و در و دیوار این ایستگاه پر از جمله های قشنگه. جمله هایی که موری به شاگرد قدیمی خودش میچ، سه شنبه هر هفته میزنه. و تو اونجایی. میخونی و ذهنت رو خالی میکنی. از اینکه کسی با مهربونی و درایت تجربه هاش رو باهات درمیون میذاره خرسندی و دلت نمیخواد که موری چشم هاش رو برای همیشه ببنده. اما یادت میاد که هر تولدی با مرگ معنا پیدا میکنه و وقتی داری به جمله ی موری فکر میکنی، یه لبخند بزرگ روی لبت پدیدار میشه:

" مرگ به زندگی خاتمه می دهد، اما رابطه باقی می ماند. "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۱
صحرا ^^

اگنس مرده است.

داستانی او را کشت.

یعنی اگه اولین صفحه کتابی با چنین جملاتی شروع بشه، شما عاشقش نمی شین؟ گره ای که تنها با دو خط ابتدایی داستان بیان میشه و بعد از اون، همون طور که توی پست قبلی نوشتم بنا بر خصوصیات و سبک قلم اشتام، دوباره از نقطه گسست، واکاوی داستان به سمت عقب شکل میگیره و ما وارد همون دنیایی میشیم که میخواد بهمون نشون بده اگنس چطور و چه زمانی بهش پا گذاشته. داستان درباره ی مردیه که می نویسه و توی یه کتابخونه عمومی با زنی به اسم اگنس آشنا میشه. و خب، این آشنایی با آشناییهای دیگه از نظر من خیلی متفاوت بود. زندگی مشترک با شمایلی غریب که در بطنش بازهم میشد اون روح سرد و جریان سرد رو کاملا احساس کرد اما به چاشنی گرمای عشق موقت، آغشته شده بود. قصدم از نوشتن درباره کتابهایی که خوندم وخواهم خوند به هیچ وجه اسپویل کردن نیست. چون میدونم برای خیلی ها خوشایند نیست. فقط میخوام بهتون بگم که اگنس ارزشش رو داره. اگنس ارزش تحمل کردن قالب سرد زندگی سوئیسی ها رودر قالب کلمات داره. و این حقیقت محضه که اشتام با چنین خصوصیتی توانایی گرم کردن همه قلب های عاشق رو درون خودش و استعدادش به یدک میکشه. تمام نوشته های سرد اشتام، گرمن. و این بینظیرترین پاردوکسی هست که یه نویسنده میتونه دچارش باشه. با اگنس عاشق بشید، اشک بریزید و یه پایان زیبا رو تجربه کنین.

به نظرم همین اندازه از اگنس برای معرفیش، کفایت میکنه.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۰
صحرا ^^

book spoiler

قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتابهاش گفته شده همه چی از یه گسست برای شخصیت اصلی شروع میشه و بعد زمان به عقب برمیگرده و واکاوی شخصیت داستان، آروم آروم شکل میگیره. نقطه قوت کارهاش، توی توصیفات جزئی اما کاراست. و این حس یخ زدگی تمام مدتی که دارین قلمش رو میخونین باهاتون باقی می مونه. اشتام شبیه یه شکارچی ماهر، قلب خواننده رو به دست میاره و با تفکر شخصیت اصلی داستانش، اون فرد رو همراه می کنه. شاید این یخ زدگی نشأت گرفته از فرهنگ کشوری که درِش متولد شده، مطابق میل خیلی از خواننده ها نباشه و اونها رو اذیت کنه، اما میشه گفت که برجستگی آثار اشتام از همین عنصر وام گرفته شده. و اما در مورد " روزی مثل امروز " تمام چیزهایی که گفتم صدق میکنه. درست مثل همه نوشته های دیگه اشتام، داستان "آندرآس "ِ معلم از جایی شروع میشه که تصمیم میگیره قبل از گرفتن جواب آزمایشش، خونه اش رو بفروشه و به زادگاهش برگرده و عشق قدیمی خودش " فابین " رو جست و جو کنه. گره های زندگیش رو یکی یکی بشکافه و قبل از اینکه شما در موردش به نتیجه قطعی برسین، اشتام تصمیم میگیره که دفتر زندگی آندرآس رو برای ما ببنده.

و حالا ما می مونیم و یک مشت کلمه.

ما می مونیم و فکرهای کوچیک و بزرگ مون و برای لحظاتی خودمون رو درگیر این میکنیم که آخرِ زندگی آندرآس جاییکه که اشتام نقطه گذاشته یا میتونه ادامه داشته باشه؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۰
صحرا ^^

سلام :")

نمیدونم چند وقته درست و حسابی سر نزدم به اینجا. راستش فعالیتم رو به اینستاگرام انتقال دادم ولی دلم نیومد اینجا رو ببندم. ریویوها رو از حالا به بعد، هم توی وبلاگ و هم اینستاگرام آپ میکنم. اگه اینجا براتون سخته به اینستاگرام کوچ کنین^^

اینم آدرس پیج:

sahrabookonalist@

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۰
صحرا ^^

راجع به مجموعه داستانها، نمیشه کاملا منسجم نوشت و حرف زد. چون هر کدوم از اون داستانها دنیای خودشون و ویژگی های خاص خودشون رو دارن. حس میکنم وقتی با مجموعه داستان طرفم، نوشتن از نویسنده و طرح کلی چیزی که توی ذهنش پرورش داده آسون تر باشه. " کجا ممکن است پیدایش کنم " اسم یکی از داستانهاییه که خود کتاب هم به این اسم توسط انتشارات چشمه منتشر شده. موقع خوندنش حس میکردم اندازه کتاب دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نمی تونه سر ذوقم بیاره. اما از همون لحظه ای که به " کجا ممکن است پیدایش کنم " رسیدم، یه دل نه صد دل عاشقش شدم. با اینکه داستان ها هیچ ارتباطی بهم نداشتن، اما انگار اینجا نقطه عطف بود. اینجا همون جایی بود که ذهن موراکامی رو ستایش کردم. استاد بزرگِ همه ی شناورنویسی ها. یکی از ویژگی های موراکامی که خوندن کتابهاش رو برام دلچسب میکنه اینه که به شروع و پایان های منظم و برنامه ریزی شده علاقه ای نداره. شما می تونین اقیانوسی رو در نظر بگیرین که تخته چوب روی موج هاش شناوره. گاهی وقتها هوا طوفانیه، گاهی آروم و صافه و گاهی بارونی. اقیانوس از هر طرف تا بی نهایت ادامه داره و تخته چوب همچنان شناوره. نه غرق میشه، نه کاملا  به ساحل میرسه. هرچند ممکنه این تخته چوب سوار بر موجها تا نزدیکی ساحل سفر کنه. داستانهای موراکامی شبیه اون تخته چوبن. تو از وسط کلمه ها سر درمیاری، توی یه برش زمانی میچرخی و از اینکه به آخرش نمیرسی ترس نداری.

و باید بگم داستان  " خواب " که به عنوان آخرین داستان این کتاب در نظر گرفته شده، از قسمت های برجسته اش به حساب میاد.

موراکامی رو برای نتیجه گرفتن نخونین. برای یه پایان مشخص یا هرچیزی شبیه به این. بذارین همراه با اون تخته چوب، ذهن شما هم شناور بودن رو تجربه کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۴:۲۹
صحرا ^^

 

 

 

 

کافیه دلباخته ی شعر باشی و وقتی مابین قفسه های ادبیات داستانی توی یه کتاب فروشی بزرگ چرخ میزنی، " انجمن شاعران مرده " صدات بزنه.

اول از همه باید بگم که من فیلمش رو ندیدم و بنابر اطلاعات قبلی داستان فیلم و کتاب باهم متفاوته.

حالا هم کمربندهاتون رو محکم ببندین که سفر ما به دل غاری که انجمن شاعران مرده توش برگزار میشه، شروع شده.

از بالای سر داستان که رد بشیم اولین چیزی که خودنمایی میکنه مدرسه ی تمام پسرانه "ولتون " ئه. جایی که مدیر و معلم ها و کادرش، مبادی آداب ترین آدم های کره زمینن و دلشون میخواد به هر پسری به چشم ماشین برآورده کردن امیال والدین شون، نگاه کنن.

بین اون همه دانش آموز داستان حول چندتا پسر میگرده که یه روز، با معلم جدیدشون، یعنی آقای " کیتینگ " آشنا میشن. کسی که توی بدو ورودش به کلاس از بچه ها میخواد، "ناخدا، ای ناخدای من " صداش بزنن و همین کافیه تا عاشقش بشین. قصه ی این کتاب، قصه شکستن عادت هاست. قصه ی تلاش کردن برای اینکه بتونی از یه پنجره جدید، به اتفاق های بیرون از ذهنت نگاه کنی

پسرهای قصه، طبق یسری اتفاق، متوجه انجمنی میشن که برای سالها خاموش و متروک بوده و حالا تصمیم میگیرن که دوباره اون رو راه بندازن

چیزی که مهمه، اینه که قهرمان من توی این کتاب یه شخص خاص نیست. یه تفکره. یه صداست. یه انگیزه است که از زبون آقای کیتینگ بین کلمه ها نفوذ پیدا کرده، شعر شده، قریحه طبع آزمایی برای فریاد درونی رو برانگیختن شده و مثل خون نشسته توی رگ های خشکیده و تشنه ای که بهش نیازمند بودن.

پایانی تلخی داره. اما یه تلخی مطلوب. چیزی که بهمون یادآوری میکنه تغییر همیشه و همیشه با درد همراهه.

انجمن شاعران مرده، قربانی میگیره.

استعدادی برای همیشه خاموش میشه.

عده ای صحنه سازی میکنن.

و کسی محکوم میشه که از پسرهاش ممنون بوده.

 

بخونین و ازش لذت ببرین.

بخونین و بدونین که بدون درد کشیدن، هیچ مسیری هموار شدنی نیست.

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۹
صحرا ^^

 

 

 

 

آیا عاشق داستان های مصور هستین؟

آیا از فکر کردن به دنیاهای موازی لذت میبرین؟

دبیلو  انتخاب مناسبیه.

میپرسین برای چی؟

 

چون دبیلو تلفیق هیجان و معما و کمی اکشنه. تلفیق هنر و نویسندگیه.  و صد البته عشق، که همیشه توی هر داستانی با ژانر رومنس، در قالب همون شاهزاده ای ظاهر میشه که گاهی وقتها پیاده وگاهی سوار بر اسب سفید، توی قلب شخصیت اصلی نفوذ میکنه تا بتونه اون رو به موفقیت برسونه.

دبلیو داستان دوتا دنیای موازیه. دنیایی که ما توی اون زندگی میکنیم و دنیایی که " اوه سونگ مو " خالق پرطرفدار ترین وبتون کره " w " اون رو به وجود آورده. و داستان از جایی شروع میشه که دختر این نویسنده وارد دنیای وبتون میشه و بین این دو دنیا، سفر میکنه. 

موقع تماشا کردنش شاید گیج بشین، شاید از سرد بودن " کانگ چول " قهرمان وبتون دلخور بشین و شاید احساس کنین که " یون جو " بیش اندازه داره به یه شخصیت وبتونی اهمیت میده اما هیچ کدوم از این موارد شما رو اونقدر دلسرد نمیکنه و حتی باعث میشه که نتونین از نگاه کردن بی وقفه اپیزودهاش دست بکشین. 

بحث دنیاهای موازی همیشه برای خود من جذاب بوده. کمااینکه شاید برای شما هم باشه. اما نکته ای که میخوام بگم بیشتر شامل حال اونهایی میشه که دستی به قلم دارن و شاید داستان نویسی  رو تجربه کردن.

وقتی سریال رو میدیدم، مدام توی ذهنم این نکته تداعی میشد که نکنه اون دنیایی که توی خیال خودم ساختم، حقیقت پیدا کرده باشه. و به این فکر کردم که چطور میشه برای نقش اول داستانت مدام درد و غم و رنج ببافی و اون رو دور گردنش بندازی. و از اونجایی که تو راهبر نقش های داستانت هستی، اجازه ندی تا اون شخص، شال گردنش رو باز کنه. برعکس این قضیه هم صدق میکنه. مسئولیت نویسنده ها، اگه از دیدگاهی که توی سریال بهش پرداخته شده مورد بررسی قرار بگیره میتونه دیوونه کننده باشه حقیقتا.

جون گرفتن شخصیتی که خودت ساختی و حالا پا به دنیای تو میذاره، دلیل من برای دیدن دبلیو بود.

برای منی که شکل گرفتن یه شخصیت و هدایت کردن زندگیش رو تجربه کرده بودم، دبلیو یه فرصت دوباره بود تا به مسئولیتم جور تازه ای نگاه کنم.

 

 

 


+ و به نظرم قشنگ ترین ost این سریال میتونه به ترک زیر متعلق باشه.

 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۸ ، ۲۰:۴۵
صحرا ^^

 

 

تنها خواسته ی من بودنه.

حتی از دور.

حتی به بهونه ی یواشکی نگاه کردن صورتت توی بی شمار عکس.

که فقط همین " بودن " کفایت میکنه.

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۴
صحرا ^^